یک سال و نیم بود که رمان نمی خوندم...روم تاثیر گذاشته بود...رمان خوندن خیلی احساساتیم کرده بود!
منم که هم بخاطر اون و هم بخاطر اینکه حواسیم پی درسم باشه ترکش کردم... یه هفته ای میشه که دوباره هوس رمان خوندن زده به کله م...شروع کردم به خوندن رمان "در دم" ...افتادم یاد اون موقع که خودم رمان می نوشتم...الان که میخونمش میبینم خیلی چرت بود خیییییلی هم سطحی بود اما به اطرافیان که داده بودم بخوننش اعتراف میکردن یه جاهاییش اشکشون در اومده...چقد اون موقع دلم میخواست با sun daughter نویسنده ی همین رمان توی سایت نودهشتیا همکاری کنم و دوتامون رمان بنویسیم :)
خدایی تا مرزش هم رفته بودم ولی بخاطر درس همون موقع که از رمان خوندن دست کشیدم از انجمن نودهشتیا هم دست کشیدم...اون موقع کاربر حرفه ای بودم نمیدونم بعد این چند وقت سر نزدن درجه م چقد اومده پایین
بیخیال..
از رمان دردم بگم...992 صفحه! تموم وقتمو گذاشتم پاش...قبلش که خواستم شرو کنم به خودم گفتم نکن دوباره حالت بد میشه دوباره روحیه ت خراب میشه...اما توجهی به ندای درونیم نکردم و خوندم...یه جاهاییش یه چیزا یاد میگرفتم...قضیه همون ادب از که آموختی...!
یاد میگرفتم زندگی کشمکش نیست...زندگی لجبازی نیست...زندگی خاله بازی نیست!
این آخراش چیزی یاد نگرفتم...بیشتر شرو کردم به حرص خوردن از دست شخصیت های رمان...اما هنوزم از تک تک جملات رمان میفهمم که زندگی لجبازی نیست.شاید اگه شخصیت اصلی رمان لجبازی نمیکرد بچه بازی نمیکرد اینجوری نمیشد....من کلا عادت ندارم چیزیو تعریف کنم نه فیلم نه رمان نه کتاب....هیچ وقت خلاصه شونو تعریف نکردم..پس اگه دستتون خالیه این رمانو بخونید...اما اگه مث من روتون تاثیر میذاره اصلا بهتون توصیه نمیکنم!
امشب تمومش میکنم...و دیگه رمان نخواهم خوند...فعلا باید اینو تجزیه تحلیل کنم...باید یکم فکر کنم
شاید برای عید یه رمان دیگه بخونم....
آخی چقد از دنیای رمان نویسیم دور شدم...چقد درس روم تاثیر گذاشته...بزرگ شدم؟! یا چی؟
گوشه گیر شدم یا چی؟ حساس شدم یا چی؟ افسرده شدم یا چی؟ یا توی زندگی خودم که مثل یه رمانه غرق شدم؟ :)
حالا هرچی که هست
فردا دوتا امتحان دارم...از همین الان دارم بهتون میگم که من فردا گند میزنم...حس پوچی دارم...انگار هیچی بلد نیستم... البته درمورد شیمی کمتر اما ادبیات! میترسم...از امتحانای فردام میترسم
اوممممم چه خوب که این سه روز تعطیلی تموم شد:) هم من هم نیلو واقعا اگه دور از هم باشیم یه چیزی مون میشه...سه روزه هردومون دپرسیم :) خداروشکر فردا تموم میشه
دلم یه دورهمی فامیلی میخواد...مثل عیدا...عید 92...که از همون روز اولش ما رفتیم دور دور تا اخرین روزش...مثل یازدهمش که جرئت حقیقت بازی میکردیم...مثل دوازدهمش که جلو خونه عمه اینا تور والیبال بستیم و تنها دختری که توی هردوتا تیم بود من بودم! :) همون شبی که اگه ماشین میخواست از جلو خونه عمه اینا رد شه باید تور رو میدادیم بالا :)
روز سیزدهمش که نزدیک 100 نفر آدم بودیم وای که چقد خوش گذشت...پاستور بازی هامون...عاشقانه قدم زدن های علی اصغر و پرستو آخی تازه ازدواج کرده بودن...تک بودن داداش من :)
دلم دور همی فامیلی میخواد مثل عروسی داداشم...که به هیچی فکر نمیکردم...که به این فکر نمیکردم ساعت پیش جه دعوایی داشتم سره اینکه چرا فائزه به عشق من گفته بود نفسم....اووووووو الان خندم میگیره... :) وای خیلی بچه بازی بود...آخه منو چه به عشق....سن من کجا عشق کجا.... :) الان که نگا میکنم میبینم ترجیح میدم شیطنت هامو تو قالب یه دختر 17 ساله انجام بدم بدون هیچ تعهد و دل نگرانی و دعوا و غیرت یه غریبه!!!
الان اینا از اثرات مثبت خوندن رمانه هاااااا :)))
به اضافه ی همون پروژه ی متنفر سازی که عض کردم خدمت تون :)
وای درس وای امتحان
برام دعا کنید