صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

۳ مطلب در دی ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۶
دی

سلام : )

واااای وای نبودین حال منو ببینین...عاقا سه روزه من مث میت فقط رو تخت خوابیدم....دقیقا مث میت

عاقا سه شنبه از امتحان آمار بازگشتم...و طبق معمول خوابیدم...از خواب پاشدم حس کردم حالم داااااغونه...اصن خیلی بد بودم خیلی...پا شدم برم واسه نهار که چشمتون روز بد نبببببینه surprise به دلیل  حفظ روحیه خوانندگان نمیتونم بگم که بالا آوردم (نگفتم ها مثلا)

خلاصه تموم دست و پام می لرزید...من که تو عمرم نهایتا 7 یا 8 بار رفتم دکتر...(میترسم از آمپولش) دراز شدم کف زمین گفتم پاااااشین بریم دکتر!!!

که البته بابام شدیدا از این حرف تعجب کرد!! حق داشت خو..من کی گفتم بریم دکتر که بار دومم باشه...همیشه به زور می بردنم

راه هم نمیتونستم برم...بغلم کردن سوار ماشین شدیم رفتیم دکتر...حالا دکتره سوال میپرسید..من هرکدومو یه جواب میدادم...ینی اصن جوابام باهم سنخیت نداشت اصلااااا

دیگ یه آمپول ناناز واسم نوشت و یه بسته قرص هیوسین... و در کمال تعجب اون روز فهمیدم که انقد دیگه رفتم ندون پزشکی که دیگه از آمپول نمیترسم : )))))

خخخخخخخخ به قول مامانم خرس گنده خجالت نمی کشه از یه سوزن 2 میلی متری میترسه

و تا امروزکه 4 روز از اون موقع می گذره من هنوز نمیتونم سرپا وایسم...!

دیگه اینکه اهان سر جلسه اخرین امتحانم هم نرفتم...که خداروشکر زبان بود...و اینکه من نمره هام توی تنها درسی که بیست میشه زبانه! دیگه مامی رفت مدرسه و مدیرمون گفته بود عیبی نداره نمره های قبلیش و میذاریم : )

 

وای یه خبر خوب...امروز داداش و زن داداش میاااااان :)

وای خدا دو ماهه داداشمو ندیدم دلم داره درمیاد واسش : )

 

یه چیزی هم بگم..پوزش اینجانب را بطلبید از اینکه نمیام پست بذارم...درگیرم...شایدم واقعا حرفی واسه گفتن نداشته باشم...اخه زیاد اتفاق خاصی نمی افته که بخوام تعریف کنم

و از همین تریبون اعلام میکنم زهرااااا جون خیلی دوستت دارم...مرسی از اینکه همیشه با حضورت توی وبلاگ بهم فهموندی که به یادمی :*

۱۵
دی

نبودم اینجا خاک گرفته ها : )

سلام

خوبین خوشین سلامتین؟

من بدک نیستم...خوب نیستم بدم نیستم...امتحانا رو پشت سرهم دارم خراب میکنم : ))))

به جان خودم دیگه نمره م رو پیشبینی نمی کنماااا....زبان فارسی با خودم می گفتم نهایتا 18 اینا بشم...امروز پرسیدم معلم مون میگه یادم نیست...احتمالا 16 یا 17 شدی... =|

الان تنها امیدم اینه که منو با یکی دیگه اشتباه گرفته باشه : )

یه چیزی که جالبه اینه که من اصلا نمره واسم مهم نبود...اصلاااااا ها... ولی امسال...شدیدا دوس دارم نمره هام بالا باشه...شاید چون رو رتبه کنکور تاثیر داره... هعی خدا

عاقا زدم تو کار ترجمه... دارم یه رمان ترجمه می کنم...touch not my heart... و یک سریال کره ای : )

تجربه خوبیه درکل...واسه سریال اولین تجربه م بود... و اینکه اصلا از سریال کره ای خوشم نمیاد کلا از کره متنفرم اما خب قبل اینکه توی سایت عضو شم نمیدونستم کره ایه!

خواستین سر بزنین عضو شین...به مترجم لازم دارن http://sahelanime.ir

واسه عضویت اون بالا نوشته تالار...از اونجا عضو شین : )

اومممم دیگه چه خبر...اها... اهنگ پلنگی زدبازی رو شنیدین؟ خیلی خفنه : ) دوسش دارم ....

۰۵
دی

سلام...

من اومدم از تعطیلات :)

به قول نیلو تعطیلات عید :)

عاقا ما رفتیم واسه دو روز...منم کتاب نبردم گفتم برمیگردم میخونم بذار اونجا حال کنم

ما رفتیم ...خونه پدربزرگم بودم که عمو اینا اومدن یه سر به ماا بزنن و بعدش برن تهران خونه خودشون...بعد از نیم ساعت پا شدن برن بابام هی گفت جاده لغزنده س نرید چه کاریه بذارید هوا خوب شه...گوش ندادن و رفتن...

من و یاسی هم حاضر شده بودیم بریم سالن پرورش قارچ آبجیم اینا :)

من و یاسی تو ماشین بودیم و من ماشینو روشن کرده بودم گرم شه که در این لحظه عمه و دوتا از پسرعمه هام اومدن خونه پدربزرگم(پدره مامانم)

و ما همچنان منتظر بودیم بابا بیاد و بریم سالن....چند دقه بعد پسرعمه علی اومد بیرون و داشت با تلفن حرف میزد... اصولا من عادت ندارم گوش بدم به مکالمات کسی...ینی بخوام گوش هم بدم هیچی نمیشنوم به اذن خدا:)

خلاصه از اومدن بابا ناامید شدیم و عمه اینا هم هنوز نشسته بودن...ماشینو خاموش کردم رفتیم تو که بابا یهو اومد گفت سوییچو بده...خدافظ

و من همچنان به حالت :| داشتم بابامو نگا میکردم...گفتم قرار بود بریم سالن کجا میری؟ گفت هیچی خدافظ

خیلی اعصابم داغون شد...رفتم تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم مامان اومد گفت عمو این تصادف کردن:(

من روح تو تنم نموند...بابام رفت پیش عمو اینا...فکر میکردم تصادف ساده باشه و نحایتا ماشین خراب شده باشه...اما...

عموم سرش شکسته بود...گردنش هم...گوشش هم به بدترین حالت ممکن بریده بود :((((

دخترعموم که سه سال از من کوچیکتره...لگنش شکسته :(

عموم سه تا عمل داشت...حشتناک بود...از ماشینشون هیچی نمونده...8 تا پشتک زده و 15 متر رو زمین کشیده شده...قک کنین دقیقا اون روزی که شبش یلدا بوده...عموم قبل اینکه راه بیفتن زنگ زده همه بچه های تهران رو جمع کرده دعوت کرده خونه خودشون...و بعد این اتفاق افتاده...مام ماشالله طرف بابام جمعیت نوه ها خیلی زیاده که البته خداروشکر...خلاصه همه بچه ها جمع بودن اما نه خونه ی عمو رضا :( همشون تو بیمارستان جمع بودن :(

عاقا من داغونم...با عمو و مهدیس (دخترعموم) که حرف زدم دلم ریش میشد...کلی گریه کردم....خداروشکر به خیر گذشت...اگه اگه اگه خدای نکرده بلایی بدتر از این سر عمو میومد...داغون میشدیم...من بابا داداش کل بچه های فامیل...کل نوه ها...همه عاشق عمو رضان...عاااااشقشن... الان مرخص شون کردن خونه ن....دعا کنین زود خوب شن...مهدیس موقع امتحاناشه... :(

پوووووف خلاصه ما رفتیم واسه دوروز ولی بعد این اتفاق بابا رفت بیمارستان پیش عمو...امروز دیگه برگشتیم خونه...فردا امتحان ریاضی دارم...خوندم ولی راضی نیستم...می ترسم...

خدا رحم کنه :)

امیدوارم هیچ کس هیچ وقت تصادفی نداشته باشه

خوش باشید...دعا یادتون نره