صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۷
اسفند

دیشب طبق رسومات همیشگی...چهارشنبه سور رو برگزار کردیم...

رفتیم جلو خونه دایی اینا...محمد بود مینا بود امیررضا هم از تهران اومده بود خونه دایی اینا...بابا بود دایی هم با وجود مخالفت های زیاد و سخت گیری های فراوانش بود...هرچند که همش به محمد و مینا تذکر می داد...

و من اون موقع فهمیدم که بابای من اونقدرا که فک میکردم خشک و سخت گیر نیست...فقط بعضی وقتا نمی ونه منو درک کنه...دیروز خودش رفت یه نایلون ترقه واسم خرید... خوب بود خلاصه...اما انگشتم سوخید :)

عرضم به حضورتون که پارسال بابای بنده برای امتیاز یه مکانی توی شهر خودمون ثبت نام کرد...من شهرمون رو دوس دارما ولی نه برای زندگی...

هیچ خبری ازشون نبود نه بگن رد شدی نه بگن قبول شدی...اما دیروز..د اس دادن به بابا که نفر اول شدی!

ینی داغونم...اونجا شهر کوچیکیه...به درد من نمیخوره...به درد شیطنت های من نمیخوره...نوع پوشش من با اونا فرق می کنه..حالا فکر نکنید روستاس ها!!! شهره ولی یکم نسبت به اینجایی که هستم کوچیکه

این خط این نشون من برم اونجا با اینی که الان هستم کلی متفاوت میشم...حالا ببینین...

بابا میگفت 6 ماه یا بیشتر طول می کشه....جون من دعا کنین لااقل تا اخر پیش دانشگاهی اینجا بمونم...جدا شدن از نیلوفر یکی از سخت ترین کارهای عمرمه :(

با این حساب احتمال هم میدم که...دانشگاه تهران مالید!!

بهتر از این نمی شه...

فقط در یه صورت میشه تحملش کرد..اونم اینکه داداش و خانومش خونشون رو بیارن اونجا

هرچی من به مامان و بابا میگم که مزیت های تهران از اینجا بهتره قبول نمی کنن...میگن این شرکت مال خودمونه دستش تو جیب خودش باشه بهتر از اینه که حقوق بگیره کس دیگه باشه...از یه نظرم راس میگه...ساعت 6 صبح بری و 8 شب برگردی! سخته واسه زن داداشم میدونم مخصوصا الانم که دیگه دارن بچه دار میشن..

واقعا موندم...توکل به خدا...نیلو راس میگه...هرچی خدا بخواد

 

۱۸
اسفند

خب از چی بگم؟

اول از همه از یه خبر...به نظر تون...حتی یک درصد...یه کوچولو...حتی در حد شایعه... به من میاد که....میاد که....ممممممم....خب چیزه...میاد که.... عمه بشم؟؟؟؟!!!!!

حالا چه بیاد چه نیاد به هرحال من دارم عمه میشم :)))))

زن داداشم داشت باهام درد و دل میکرد...می گفت زوده...

اما به نظر من اصلا نیست...درسته 6 ماه از عروسی شون گذشته... اما هردوتاشون کم کم سن شون میره بالا...همسن هاشون حداقل دو سه سال پیش ازدوا کردن و قاعدتا طبیعی بوده که تا الان بچه دار نشن...اصلا از اون گذشته داداش من بچه دوس داره :))))

می گفت نگران حرف مردمه....اما من دوباره توی جلد روانشناسی م فرو رفتم و گفتم به حرف مردم چیکار داری؟ خدای نکرده که نه غیرشرعی بوده نه خلاف شرع...خدای نکرده!

کاملا قانونی و شرعی...عاقا اصلا به مردم چه ربطی داره کیا کی میخوان بچه دار شن؟! O_o

از حال و هوای این روزا بگم...میشه گفت تقریبا یک نواخت... تنها همدم من نیلوفره...همونی که همیشه هم بوده...هنوزم هست! و بعدا هم خواهد بود

تنها کسی که به شوق اون صبحا از خونه میزنم بیرون و وقتی به پنج شنبه و جمعه میرسیم برنامه ریزی میکنیم که حتما سه چهار ساعتی چت کنیم :)

تنها کسی که وقتی به مشکل میخورم به اون میگم و اون همیشه بدون اینکه خسته شه بدون اینکه به فکر منافع خودش باشه راهنماییم می کنه

حال و هوای عید اصلا حس نمی شه...انگار مثلا چند روز تعطیلیه! نه عید!

درکل فک کنم همون لفظ "یکنواخت" براش مناسب باشه

چند روز پیش که با نیلو حرف میزدیم فهمیدیم که نسبت به یکی دوسال پیش خعلی فرق کردیم... سال اول...وقتی تموم وقت مون با حرف زدن راجب پسرا می گذشت (صادقانه گفتم...سوءتعبیر نشه) ...سال دوم...وقتی همش به فکر دور دور بودیم...

و اما امسال...خیلی کم پیش میاد اسمی از پسر توی حرفامون زده بشه... نمیگم بیخیال دور دور شدیم...نه اصلا... ولی لااقل دیگه برنامه ریزی نمیکنیم کلاس ساعت آخرو جیم بزنیم و بریم بستنی بخوریم...

انگار عاقل شدیم :) شاید استرس کنکور..شاید استرس امتحان نهایی...اینکه من و نیلو بخاطر اینکه از هم جدا نشیم حتما باید هردومون تهران قبول شیم..و واسه همین هم سخت کوشانه درس بخونیم...

نمی دونم..هرچی که هست...دلم یکم از شادابی و مسخره بازی های سال اول رو میخواد...

امروز مدرسه  کلاس داشتیم تا 6... وقتی اومدیم بیرون رفتیم بازار که من واسه تولد داداشم کادو بخرم...خوشگل هم هست خدایی :) دیگه وقتی سلیقه دوستای گلم هم باشه نور علی نور می شه (نیلو جانمان و زهرا)

پونزده روز تعطیلی عید دلم واسه نیلوفر تنگ میشه :(

برای شما هم...برای نوشتن هم... :(