صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خاطرات» ثبت شده است

۰۶
آذر

خب...روزی که خیلی براش شوق داشتیم رسید تموم شد و رفت و به خاطرات پیوست (مث آهنگ آرمین: دیگه آرمینتم به خاطرات پیوست خخخخ)

نیلو که اومد اولش یکم گفت و گو نمودیم...و نیلو یکم رودربایستی داشت فک کنم..بخاطر حضور آجیم...چون مامان و بابا وسایلا و جهیزیه ی داداش اینارو بردن تهران و من بخاطر درسام که خیلی سنگینه نمیتونستم برم بنابراین آجی اومد خونه ما مواظبت از من :)

شامو من درست کردم :) لازانیا :) هرچند که همش نگران ین بودم یه ذره روغن بپاشه رو شلوارم که سفید بود...همش با یه فاصله حفظ شده غذارو درست میکردم :)

آخرشم در فر رو که باز کردم شکمم خورد به درش سوخت =|||

غذای خوشمزه ای شده بود(مدیونین اگه فک کنین از خودم تعریف کردما)

ولی نیلو خیلی کم خورد ینی گفت سیر شده =|

من که دوتا قسمت لازانیا و نصف مال نیلو هم خوردم :)))))

فیلم "فرشته ها باهم می آیند" رو دیدیم...."جواد عزتی " نقش یک روحانی رو داشت...در کل زندگی یک روحانی محور اصلی فیلم بود...بعد خانومش که باردار بود رفتن دکتر فهمیدن سه قلوئه =|

من که دااااااادم در اومد وقتی فهمید...خدایی بزرگ کردنشون سخته...مخصوصا اینکه یکی شون وضعیتش خوب نبود و باید دائم بهش کپسول اکسیژن وصل میبود....

درکل فیلم خوبی بود حس خوبی بهم داد

 

بعد شام رفتیم سراغ لاک زدن :) کاری که عشقه نیلوفره...من روی انگشتش طرح سییل کشیدم که خیلی ناز شد و اونم روی ناخونای من طرح پیکاسو میکشید =|||||

کلییییییی هم عکس انداختیم...اینکه چقد سر انداختن عکسا مسخره بازی دراوردیم بماند :)

در کل یه شب خوب شد برامون...خاطره ساز بود...ساعت 3 هم فیلم step up 4 رو گذاشتم نگا کنیم که نیلو وسطش گفت خوابم میاد و خاموشش کردیم بعد نشستیم حرف زدن :))))

تا 4 و نیم بیدار بودیم در کل :)

صبم که مامانش اومد دنبالش و من نیلوفرو تا پیش ماشینشون بردم و خودم توی هوای بارونی قدم زنان برگشتم خونه...اخ که چه حس خوبی بود... حیفه آدم تو بارون زیر چتر راه بره...باید بذاری بارون تموم وجودت رو لمس کنه...وثتی مث موش آبکشیده بشی تازه میفهمی بارون چه خوبه :)

یه جمله توی وب فروهر جون خوندم...."من معتقدم که دختران شاد، زیباترین دخترها هستند."

خیلی خوشم اومد...کی از زیبایی بدش میاد؟ کدوم دختری منکره زیبایی خودشه؟!

پس خیلی حیفه که دخترا زیبایی خودشونو با غمگن بودن خنثی کنن نه؟ چرا دخترای سرزمین من غمگینن؟ چرا همه توی دغدغه هاشون غرق شدن؟

از همین جا دارم میگم:

" آهای دختر آریایی...به خودت بیا...شاد باش...زیباتر باش! "