صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

۱۰ مطلب در آذر ۱۳۹۳ ثبت شده است

۲۹
آذر

سلام

چند روزی نیستم :)

می روم دیار آشنا :)

۲۴
آذر

سلام :)

از کجا بگم؟ امروز خوب بود...خیلی خوب بود...بعد از 4 ماه با نیلوفر رفتیم که با میکی ماوس و اون دونفر حرف بزنیم...خواستیم کدورت هامونو برطرف کنیم...خسته شدیم از اینکه همه میگفتن جمع 5 نفره تون حیف بود...به حرمت دوسال دوستی نیلو با اونا و 5 سال دوستی من باهاشون...به حرمت حرف مامان نیلو....هرچی که گفت...اول نیلو مث همیشه جوش آورد...نمیدونم چرا انقد زود آب روغن قاطی میکنه :) باید یکم روش کار کنم کمتر عصبی شه..البته بماند که میکی ماوس هم داد زد هروقت باهات حرف زدم باهام حرف بزن!!!!

موندم واقعا فازش چی بود از این جمله! اون مقصر بود بعد این حرفو زد =)

بعدشم که یه چی تو برگه نوشت داد به نیلو و رفت بیرون...حتی واینساد رودر رو حرف بزنن...شاید میترسید شاید خجالت هرچی

نیلوفرم فقط خط اولو خوند بهش برخورد با سرعت رفت بیرون کاغذو کوبید تو بغلش...و تموم تلاش من این وسط بی نتیجه موند...از هرچی بدم میومد سرم اومد ها متنفرم از دعوای دخترا

زنگ تفریح رفتم آوردمشون ...هر سه تاشونو...نشستیم مثلا منطقی حرف بزنیم :) میدونم میدونم جمله ام خیلی سنگین بود :)))))

حالا چی حرف زدیم و چی شد بماند....اما مهم اینه این بار موفق شدم نذارم دوتاشون داد و هوار راه بندازن...

تو یک جمله خلاصه میکنم...باهم آشتی کردیم :)

و طی یک زنگ تفریح دوباره مثل پارسال مدرسه رو به گند کشیدیم با شلوغ بازی ها و شوخی هامون :))))

اصن یه تعجب خاصی همه رو از جمله دشمنامون که موقع داد زدن های نیلو و سوگند درحال لبخند زدن بود فرا گرفته بود...انگار نقشه ی جدا کردن ما خیلی براشون سود نداشت!

عاقا خیلی خوب بود.... اینکه دوباره برگشتیم باهم...هرچند که مثل قبل خیلی نمیشیم...اما همینکه بازم 5 نفر شدیم عالیه...

آخر هم نفهمیدیم مقصر کی بود :))))))) سوگند یا...؟؟؟

 

۲۲
آذر

یک سال و نیم بود که رمان نمی خوندم...روم تاثیر گذاشته بود...رمان خوندن خیلی احساساتیم کرده بود!

منم که هم بخاطر اون و هم بخاطر اینکه حواسیم پی درسم باشه ترکش کردم... یه هفته ای میشه که دوباره هوس رمان خوندن زده به کله م...شروع کردم به خوندن رمان "در دم" ...افتادم یاد اون موقع که خودم رمان می نوشتم...الان که میخونمش میبینم خیلی چرت بود خیییییلی هم سطحی بود اما به اطرافیان که داده بودم بخوننش اعتراف میکردن یه جاهاییش اشکشون در اومده...چقد اون موقع دلم میخواست با sun daughter نویسنده ی همین رمان توی سایت نودهشتیا همکاری کنم و دوتامون رمان بنویسیم :)

خدایی تا مرزش هم رفته بودم ولی بخاطر درس همون موقع که از رمان خوندن دست کشیدم از انجمن نودهشتیا هم دست کشیدم...اون موقع کاربر حرفه ای بودم نمیدونم بعد این چند وقت سر نزدن درجه م چقد اومده پایین

بیخیال..

از رمان دردم بگم...992 صفحه! تموم وقتمو گذاشتم پاش...قبلش که خواستم شرو کنم به خودم گفتم نکن دوباره حالت بد میشه دوباره روحیه ت خراب میشه...اما توجهی به ندای درونیم نکردم و خوندم...یه جاهاییش یه چیزا یاد میگرفتم...قضیه همون ادب از که آموختی...!

یاد میگرفتم زندگی کشمکش نیست...زندگی لجبازی نیست...زندگی خاله بازی نیست!

این آخراش چیزی یاد نگرفتم...بیشتر شرو کردم به حرص خوردن از دست شخصیت های رمان...اما هنوزم از تک تک جملات رمان میفهمم که زندگی لجبازی نیست.شاید اگه شخصیت اصلی رمان لجبازی نمیکرد بچه بازی نمیکرد اینجوری نمیشد....من کلا عادت ندارم چیزیو تعریف کنم نه فیلم نه رمان نه کتاب....هیچ وقت خلاصه شونو تعریف نکردم..پس اگه دستتون خالیه این رمانو بخونید...اما اگه مث من روتون تاثیر میذاره اصلا بهتون توصیه نمیکنم!

امشب تمومش میکنم...و دیگه رمان نخواهم خوند...فعلا باید اینو تجزیه تحلیل کنم...باید یکم فکر کنم

شاید برای عید یه رمان دیگه بخونم....

آخی چقد از دنیای رمان نویسیم دور شدم...چقد درس روم تاثیر گذاشته...بزرگ شدم؟! یا چی؟

گوشه گیر شدم یا چی؟ حساس شدم یا چی؟ افسرده شدم یا چی؟ یا توی زندگی خودم که مثل یه رمانه غرق شدم؟ :)

حالا هرچی که هست

فردا دوتا امتحان دارم...از همین الان دارم بهتون میگم که من فردا گند میزنم...حس پوچی دارم...انگار هیچی بلد نیستم... البته درمورد شیمی کمتر اما ادبیات! میترسم...از امتحانای فردام میترسم

 

اوممممم چه خوب که این سه روز تعطیلی تموم شد:) هم من هم نیلو واقعا اگه دور از هم باشیم یه چیزی مون میشه...سه روزه هردومون دپرسیم :) خداروشکر فردا تموم میشه

دلم یه دورهمی فامیلی میخواد...مثل عیدا...عید 92...که از همون روز اولش ما رفتیم دور دور تا اخرین روزش...مثل یازدهمش که جرئت حقیقت بازی میکردیم...مثل دوازدهمش که جلو خونه عمه اینا تور والیبال بستیم و تنها دختری که توی هردوتا تیم بود من بودم! :) همون شبی که اگه ماشین میخواست از جلو خونه عمه اینا رد شه باید تور رو میدادیم بالا :)

روز سیزدهمش که نزدیک 100 نفر آدم بودیم وای که چقد خوش گذشت...پاستور بازی هامون...عاشقانه قدم زدن های علی اصغر و پرستو آخی تازه ازدواج کرده بودن...تک بودن داداش من :)

 

دلم دور همی فامیلی میخواد مثل عروسی داداشم...که به هیچی فکر نمیکردم...که به این فکر نمیکردم  ساعت پیش جه دعوایی داشتم سره اینکه چرا فائزه به عشق من گفته بود نفسم....اووووووو الان خندم میگیره... :) وای خیلی بچه بازی بود...آخه منو چه به عشق....سن من کجا عشق کجا.... :) الان که نگا میکنم میبینم ترجیح میدم شیطنت هامو تو قالب یه دختر 17 ساله انجام بدم بدون هیچ تعهد و دل نگرانی و دعوا و غیرت یه غریبه!!!

الان اینا از اثرات مثبت خوندن رمانه هاااااا :)))

به اضافه ی همون پروژه ی متنفر سازی که عض کردم خدمت تون :)

وای درس وای امتحان

برام دعا کنید

۱۹
آذر

اوممممم سلام...

اینجانب یک عدد زینبِ دهن سرویس شده هستم :)

عاقا رفتم دکتر...واسه پروسه ی ارتودنسیم باید چهارتا دندون بکشم =|

امروز اولین دندون کشیدنم بود...مث چــــــی می ترسیدم...خیلی هااااا!

عاقا من نشستم رو صندلی...ضربان قلبم هی میزد هی میزد...اعصاب سمپاتیکم شدیدا تحریک شده بود و هی هورمون کورتیزول (که همون هورمون مبارزه با سختی ها و مصائب هستش) از غده های فوق کلیه م ترشح می شد...در حدی ضربان قلبم شدید بود که این صندلی دندون پزشکی هم از تکون های قلبم تکون میخورد =|

هوچی دیگه اومد آمپول سر کننده رو برام زد...منم که شدیدا ترررررررسو.... پامو فشار میدادم که دردش کمتر شه...یه ربع نشستم تا سر بشه و بعد یه چی انداخت زیر دندونم و انقد به بیرون هولش داد تا در اومد.... ولی خب باید اعتراف کنم اونقدری که من ازش میترسیدم و حس میکردم درد داره ، ترس و درد نداشت!

الان من یه دندون ندارم :(

عاقا روم نمیشه بخندم :(

دوشنبه هم باید پلاک هامو عوض کنم..فک کنم رنگ سبزآبیش خوشگل باشه :)

 

ممممم یکشنبه بعد ار سه روز تعطیلی دوتا امتحان داریم...یکیش شیمی که عاشقشم و هرچقد بخونم ازش خسته نمیشم

یکی هم ادبیات که شدیدا ازش متنفررررررم

 

امروز زنگ آخر پرورشی داشتیم...زنگ تفریح یکی از بچه ها داشت شیرکاکائو میخورد....وقتی تمومش کرد بطری شو ازش گرفتم تا زنگ بخوره...بچه های پایه رو جمع کردم و نشستیم وسط کلاس...جرئت حقیقت بازی کردیم :))))

وای خدا خیلی بازی خوبیه...یاد عید 92 افتادم که با سینا و پریا و نگین و مهدیس و دیاکو و نیما بازی کردیم...آخییییی...خیلی خوش گذشت..همش میفتاد به من و نیما...خلاصه جاتون خالی آمار تک تک دوست دختراشو درآوردم :)))

البته بماند که سینا هم تلافی کرد :) ولی من اون موقع پاااااک بودم :) به جان خودم :)

امروز اما وقتی ته بطری به من افتاد...پته م حسابی افتاد رو آب :) من جرئتشو نداشتم که جرئت انتخاب کنم بچه های کلاس خیلی کله خراب بودن نمیشد باهاشون مقابله کرد درنتیجه تریجح دادم رازم رو بدونن اما سالم بمونم :))))

میگم یه خورده از خون دندونم رفت ته حلقم...به نظرتون چند درصد امکان داره خون آشام شم؟!

۱۵
آذر

خب...همتون درجریانین که دیروز حالم چطور بود...رفتم مدرسه...انقد با نیلو خندیدم که همه چیزو فراموش کنم...بهترین دوستمه...که هیچ وقت نذاشته احساس تنهایی و غمگینی کنم...از همین تریبون میگم عااااااشقتم نیلوفر

الان حالم بهتره...دیشب یه تصمیم گرفتم..."پروژه ی متنفر سازی" :))))

رفتم پروفایلش...همه عکساشو نگاه کردم...و به خودم این امید رو دادم که همچین آدم شاخی هم نبوده که من بخوام الان بخاطرش انقد ناراحت باشم :) ولی خب اتفاق یهویی بود دیگه بخاطر همین انقد بهم ریختم :)

اره داشتم میگفتم...تونستم با موفقیت این پروژه رو به اتمام برسونم :) این موفقیت رو به خودم و شما تبریک میگم خخخخخخخخ :)))

اوووووم امروز رفتم اون کفشی رو که با یاسی دیدیم و ازش خوشم اومد خریدم...آل استار :) خیلی قشنگه بسی دوستش میدارم...

البته من اصلا عادت ندارم وسط سال لباس نو بخرم و استفاده کنم...درنتیجه می مونه واسه عید....اما میدونین چیه؟ تا به حال دیده نشده من یه یزی مثل لباس یا کفش رو بخرم و یه هفته تو کمد بمونه :))))) ینی من الان هی دارم وسوسه میشم بپوشمش :) لامصب طاقت نمیارم که :)

مامانم میگفت اگه من تورو میشناسم فردا اینو میپوشی میری مدرسه بعد همه خوششون میاد میرن میخرن توام اعصابت به هم میریزه :D

راس میگه....اخه دوسال پیش یه کفش خریدم رفتم مدرسه بعد عید برگشتم دیدم 85 درصد بچه ها ازش خریدن =| به جاااان خودم...نیلو شاهده :)
ولی امسال همچین اشتباهی نخواهم کرد :) من دوس دارم وسایلام تک باشه...البته استثنا هم داریم! مثلا مشکلی با افرادی که بهم خیلی نزدیکن ندارم برای مثال دخترخالم یاسی ...نیلو...یگانه...و غیره :) و اتفاقا برعکس دوس دارم باهاشون ست باشم

+میگم راسته که میگن دخترا با خرید کردن شاد میشن ها =)

 

دیگه چیزی ندارم بگم :) پست قبلی هم دلم نمیاد پاک کنم از بس که دوستان بهم لطف داشتن و کامنت هاشون برام قشنگه...شاید بعدا براش رمز بذارم که چشمم بهش نیفته

 

"خدا هیچ وقت هیچ سنگی رو جلو پای بنده هاش نمیذاره...مگه اینکه توانایی برداشتن اون سنگ رو توی بنده هاش ببینه! "

۱۳
آذر

امروز کلاس اضافه فیزیک داشتیم...اسمم نبود ولی خب شرکت کردن برای تمرین بیشتر خالی از لطف نیست :)

داشتم برمیگشتم خونه با تاکسی اومدم...شانس من یه پسره هم سوار شد =|

یکم جلوتر یه دخمل درس خون گفت دانشگاه علوم پزشکی و سوار شد...وای اصن خیلی کلاس داشت که داشت میرفت علوم پزشکی :) تاه به قیافه ش هم میخورد که دکتر بشه...

خلاصه اون که پیاده شد دوباره من موندم و پسه...یهو گفت شیشه نمیاد پایین؟ گفتم نه

خندید و به راننده گفت این شیشه ها هیچ کدوم نمیاد پایین؟ راننده هم با تعجب گفت برا چی؟

پسره گفت یه دونه زنبور اینجاس گفتم مسافرا رو نیش نزنه

چشم تون روز بد نبیییییینه اینو که گفت انگار دنیا رو سر من خراب شد... برگشتم با ترس یه نگا به شیشه انداختم دیدم بعله دقیقا پشت سره منه...فک کنم ترس خیلی تو چهره م تابلو بود که پسره خنده ش گرفت =| عبضی =|

هیچی دیگه تا رسیدم مقصد با هر صدای "ویز" که میومد من خودمو جمع و جور میکردم...

الان هم نیش نخوردم سالمم و در خدمتتون :) مخلص همگی :)

 

دیروز با یاسی رفتیم بیرون دور دور... اصن لامصب یه حال و هوای دیگه ای داره وقتی مجردی میری بیرون :)

کلی هم عکس انداختیم...که البته خیلی قشنگ شد

و من طبق معمول همیشه از جلو اون مغازه خنزل پنزل (همونی که نیلو خانوم لطف کرد رفت اون ور و من فک کردم هنوز کنارمه ) که رد شدیم دو تا دستبند خریدم...من عاشق دستبندم...یکیش از ایناس که هی میپیچه دور دست که البته سه تا رنگشو دارم...اون یکیشم از همون جنسه فقط یه نماد صلح جهانی هم بهش وصله

 شبم که رفتیم خونه دایی عباس اینا...اونجا که دیگه خدایی خیلی خوشید....از اونجایی که حوصلمون سررفته بود دایی گفت بیا مشاعره...کفتم دایی حوصله ندارم بیخیال توروخدا من از مشاعره بدم میاد..گفت نه تو یه حرف بگو تا من بگم...گفتم خب با میم

گفت میازار موری که دانه کش است

گفتم باشه با ت بگم؟ ممممممم یکم فک کردم دیم چیزی یادم نمیاد...دوباره خودش گفت توروخدا میازار موری که دانه کش است

گفتم نه اصلا ولش کن با حرف ا بگین....گفت ای بابا نیازار موری که دانه کش است

گفتم خب با خ؟ گفت خو نیازار موری که دانه کش است

=|

درکل پسرخاله مامانمو خیلی دوس دارم...خوشحالم که خونه شون اومده اینجا

بعدش با محمد و یاسی و مینا و فاطمه و مژده رفتیم اسم فامیل...

محمد گف من مغزم نمیکشه بیاین مسخره بازی بنویسیم..قبول کردیم...با حرف س داشتیم مینوشتیم یهو دیدم گوشیشو برداشت...داشت زنگ میزد به یکی...گفت الو پویا سلام اشیا با س میگی؟

یهو زد زیر خنده و تلفنو قطع کرد...وقتی داشتیم میخوندیم رسید به اشیا...در کمال ناباوری نوشته بود "سگ پلاستیکی یه دست شکسته"

=| خدااااااا اخه من با این فامیلامون چیکار کنم :))))) خلاصه خیلی خوش گذشت خیلی خیلی خندیدیم....تا باشد از این مهمانی ها :)

۱۰
آذر

سلام : )

خوبین خوشین؟

عاقا یه کار خفن کردم :)

جدول مندلیف رو بزرگ درست کردم با خواص هرکدوم از عنصر ها و کاربردشون چسپوندم دیوار اتاقم پشت در :)

اصن کف کردم برا خودم :)

اینجوری هم هدفم جلو چشممه هم اینکه اتاقمو خوشگل کرده

 

فردا خاله اینا میان خونمون...بسی شاد استم از حضورشون :)

همون که دخترخاله قول داد اگه امسال کنکور قبول شه کتابای قلمچی رو برام بخره :)

چهارشنبه امتحان تاریخ دارم...در طول ترم فقط یک بار کتاب تاریخو واسه خوندن دستم گرفتم =| اونم دو درس اول...خداکنه امتحانمو خوب بدم...

چهارشنبه بعدازظهر هم با یاسی میریم بیرون دور دور...البته به همراه یار همیشگیم نیلوفر :)

امروز نیلو زنگ اول نیومد...بسی نگرانش شدم...اصن منم در سکوت به سر میبردم :) در حدی که دبیر فیزیک گفت نیلوفرِت نیومده تنهات گذاشته :)

حتی زبان هم دل و دماغ نداشتم...رفتم تمرین حل کنم پای تخته که دبیرمون گفت تو با اینکه اطلاعات زبانت خیلی بالاس ولی اصلا تو کلاس فعالیت نداری...چرا؟

بسی ذوق مرگ شدم از اینکه گفت اطلاعاتت بالاس...گفتم آخه خانوم همش تکراریه... =|

گفت موسسه میری؟ گفتم دیپلممو گرفتم تموم شده :)

چشماش به این حالت O_o شد و سکوت کرد

بعد که خواستم بشینم گفت خوشحال میشیم از اطلاعاتت توی کلاس استفاده کنیم :)))))))

وای خدا اصن معلم های زبان همیشه اعتماد به سقف منو میبرن بالا :) پارسال هم شُکو جون (دبیرمون بود) همین حس اعتماد به سقفو میداد بهم

 

هوا سرد شده است انگار ...

و من همچنان با سِرتِقی لباس گرم نمی پوشم :)

سرما خورده ام انگار :) حقم است :)

۰۶
آذر

خب...روزی که خیلی براش شوق داشتیم رسید تموم شد و رفت و به خاطرات پیوست (مث آهنگ آرمین: دیگه آرمینتم به خاطرات پیوست خخخخ)

نیلو که اومد اولش یکم گفت و گو نمودیم...و نیلو یکم رودربایستی داشت فک کنم..بخاطر حضور آجیم...چون مامان و بابا وسایلا و جهیزیه ی داداش اینارو بردن تهران و من بخاطر درسام که خیلی سنگینه نمیتونستم برم بنابراین آجی اومد خونه ما مواظبت از من :)

شامو من درست کردم :) لازانیا :) هرچند که همش نگران ین بودم یه ذره روغن بپاشه رو شلوارم که سفید بود...همش با یه فاصله حفظ شده غذارو درست میکردم :)

آخرشم در فر رو که باز کردم شکمم خورد به درش سوخت =|||

غذای خوشمزه ای شده بود(مدیونین اگه فک کنین از خودم تعریف کردما)

ولی نیلو خیلی کم خورد ینی گفت سیر شده =|

من که دوتا قسمت لازانیا و نصف مال نیلو هم خوردم :)))))

فیلم "فرشته ها باهم می آیند" رو دیدیم...."جواد عزتی " نقش یک روحانی رو داشت...در کل زندگی یک روحانی محور اصلی فیلم بود...بعد خانومش که باردار بود رفتن دکتر فهمیدن سه قلوئه =|

من که دااااااادم در اومد وقتی فهمید...خدایی بزرگ کردنشون سخته...مخصوصا اینکه یکی شون وضعیتش خوب نبود و باید دائم بهش کپسول اکسیژن وصل میبود....

درکل فیلم خوبی بود حس خوبی بهم داد

 

بعد شام رفتیم سراغ لاک زدن :) کاری که عشقه نیلوفره...من روی انگشتش طرح سییل کشیدم که خیلی ناز شد و اونم روی ناخونای من طرح پیکاسو میکشید =|||||

کلییییییی هم عکس انداختیم...اینکه چقد سر انداختن عکسا مسخره بازی دراوردیم بماند :)

در کل یه شب خوب شد برامون...خاطره ساز بود...ساعت 3 هم فیلم step up 4 رو گذاشتم نگا کنیم که نیلو وسطش گفت خوابم میاد و خاموشش کردیم بعد نشستیم حرف زدن :))))

تا 4 و نیم بیدار بودیم در کل :)

صبم که مامانش اومد دنبالش و من نیلوفرو تا پیش ماشینشون بردم و خودم توی هوای بارونی قدم زنان برگشتم خونه...اخ که چه حس خوبی بود... حیفه آدم تو بارون زیر چتر راه بره...باید بذاری بارون تموم وجودت رو لمس کنه...وثتی مث موش آبکشیده بشی تازه میفهمی بارون چه خوبه :)

یه جمله توی وب فروهر جون خوندم...."من معتقدم که دختران شاد، زیباترین دخترها هستند."

خیلی خوشم اومد...کی از زیبایی بدش میاد؟ کدوم دختری منکره زیبایی خودشه؟!

پس خیلی حیفه که دخترا زیبایی خودشونو با غمگن بودن خنثی کنن نه؟ چرا دخترای سرزمین من غمگینن؟ چرا همه توی دغدغه هاشون غرق شدن؟

از همین جا دارم میگم:

" آهای دختر آریایی...به خودت بیا...شاد باش...زیباتر باش! "

 
۰۴
آذر

بودن و خندیدن با دوستات توی دنیا از هرچیییییزی بهتره (البته خانواده جای خود رو داره) ولی من شخصا از اون دسته آدمایی هستم که دوستامو خیلی دوست دارم :)

مثلا پارسال که 4 روز رفتیم راهیان نور...جنوب...وقتی توی اتوبوس همه هندزفری در گوشمون بود و نصفه شبی اگه یکی مونو صدا میزدن به هندزفری توجه نمیکردیم و با صدای بلند جواب میدادیم :))))

یا وقتی بابای خانوم میکی ماوس که مسئول مون بود و دم به دقیقه به بچه ها آبلیمو میداد که حالشون بد نشه (من که حتی یه قطره هم نخوردم)

شیطنت هایی که با معاون پرورشی و مسئول بسیج داشتیم :))))

توی خوابگاه وقتی ساعت 4 میخوابیدیم و 6 و نیم باید بیدار میشدیم :)

وقتی راننده اتوبوس مون رو سرکار میذاشتیم :)

وقتی اخرشب توی اتوبوس که همه خواب بودن و ما 5 نفر میرفتیم جلوی جلو و با بابای میکی ماوس و راننده مون به همممممه چیز میخندیدیم

وقتی بابای میکی ماوس میگفت زینب انقد دختر منو از راه به در نکن همستر و سنجاب ننداز تو فکرش و من فقط لبخند میزدم چون خوده دخترش اونارو انداخت تو فکر من

یه موقعی هست که میشینی با خودت فکر میکنی...که خاطره ها چقد زود ساخته میشن و چقد زود توی گذشته جا می مونن

الان دقیقا یکسال از اون موقع گذشته...یک سال پیش این موقع ها ما توی اردو بودیم...وقتی رسیدیم شلمچه و با تک تک تانکا عکس انداختیم :)))) و هر 5 تامون نایلون به دست از اونجا خاک جمه میکردیم و من الان هم نمیدونم چی به سر خاکایی اومد که برداشتیم :)))

مسافرت رفتن مون یه تجربه بود که یکم روش زندگی کردن رو یاد بگیریم...اینکه بدونیم اونجا دیگه مامان هامون کنارمون نیستن که بخوان دنبالمون باشن و وسایلامونو جمع کنن...اینکه خودمون باید مسئول خودمون باشیم....

دلم یه سفر دیگه میخواد...با دوستام...البته هرچند خانوم میکی ماوس حسابی رسم دوستی رو به جا اورد و الان دیگه دوستون نیست...ولی دلم مسافرت میخواد

فردا نیلو خونمونه...شب هم اینجا می مونه..دوتامون یه هفته س از ذوق نمیدونیم چیکار کنیم

امیدوارم خوش بگذره

میام بعدا گزارش کاملو مینویسم :)

                                                               

۰۲
آذر

میدونی چه حسی خییییییلی خوبه؟!

اینکه صبح وقتی داری با چشم خوابالود میری صورتتو بشوری که بری مدرسه یهو چشمت یه یه خروار لباس رنگارنگ میفته که مامانت داره مرتب شون میکنه...یهو چشمت اینجوری O_O میشه...یکم که دقیق تر میشی میبینی چقد آشناس

بعد میری جلو تر میبینی عههههع اینا که لباسای زمان فینقیلی هاته :)))))

ذوق زده میشی خواب از سرت میپره زودی صورتتو میشوری و بعد میگی مامان این لباسارو جمع نکن تا من از مدرسه بیام

بعد که میای خونه تک تک لباسارو نگا میکنی...حتی حرفای داداش هم موقع پوشیدنشون یادت میاد

وقتی شلوار نارنجی تو میپوشیدی و داداش بهت میگفت مث هویج شدی :))))

یا وقتی بلوز صورتی و سفیدتو میپوشیدی و بهت میگفت پلنگ صورتی

یا اون لباس آّی نارنجیه که هروقت میپوشیدی بهت میگف کارت شارژ همراه اول :)))))

هعــــــــی داداشی دلم برات تنگ شده :(

امیدوارم زندگیت با خانومت پر از شادی باشه و همیشه دل درد داشته باشی! البته از خنده ی زیاد!

منم میام پیشت شک نکن فقط یک سال و نیم دیگه....

دعا کنید برام باشه؟ لازم دارم دعاتونو

که به هدفم برسم...میگن اگه هدفت رو همش جلوی چشمت بذاری و هی بهش نگاه کنی و به خودت امیدواری بدی بالاخره بهش میرسی...

اما من نمیدونم چطور شیمی یا داروسازی دانشگاه تهران رو همش جلو چشمم بذارم =|