صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

تعطیلات قبل امتحانات و....!

جمعه, ۵ دی ۱۳۹۳، ۰۹:۳۱ ب.ظ

سلام...

من اومدم از تعطیلات :)

به قول نیلو تعطیلات عید :)

عاقا ما رفتیم واسه دو روز...منم کتاب نبردم گفتم برمیگردم میخونم بذار اونجا حال کنم

ما رفتیم ...خونه پدربزرگم بودم که عمو اینا اومدن یه سر به ماا بزنن و بعدش برن تهران خونه خودشون...بعد از نیم ساعت پا شدن برن بابام هی گفت جاده لغزنده س نرید چه کاریه بذارید هوا خوب شه...گوش ندادن و رفتن...

من و یاسی هم حاضر شده بودیم بریم سالن پرورش قارچ آبجیم اینا :)

من و یاسی تو ماشین بودیم و من ماشینو روشن کرده بودم گرم شه که در این لحظه عمه و دوتا از پسرعمه هام اومدن خونه پدربزرگم(پدره مامانم)

و ما همچنان منتظر بودیم بابا بیاد و بریم سالن....چند دقه بعد پسرعمه علی اومد بیرون و داشت با تلفن حرف میزد... اصولا من عادت ندارم گوش بدم به مکالمات کسی...ینی بخوام گوش هم بدم هیچی نمیشنوم به اذن خدا:)

خلاصه از اومدن بابا ناامید شدیم و عمه اینا هم هنوز نشسته بودن...ماشینو خاموش کردم رفتیم تو که بابا یهو اومد گفت سوییچو بده...خدافظ

و من همچنان به حالت :| داشتم بابامو نگا میکردم...گفتم قرار بود بریم سالن کجا میری؟ گفت هیچی خدافظ

خیلی اعصابم داغون شد...رفتم تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم مامان اومد گفت عمو این تصادف کردن:(

من روح تو تنم نموند...بابام رفت پیش عمو اینا...فکر میکردم تصادف ساده باشه و نحایتا ماشین خراب شده باشه...اما...

عموم سرش شکسته بود...گردنش هم...گوشش هم به بدترین حالت ممکن بریده بود :((((

دخترعموم که سه سال از من کوچیکتره...لگنش شکسته :(

عموم سه تا عمل داشت...حشتناک بود...از ماشینشون هیچی نمونده...8 تا پشتک زده و 15 متر رو زمین کشیده شده...قک کنین دقیقا اون روزی که شبش یلدا بوده...عموم قبل اینکه راه بیفتن زنگ زده همه بچه های تهران رو جمع کرده دعوت کرده خونه خودشون...و بعد این اتفاق افتاده...مام ماشالله طرف بابام جمعیت نوه ها خیلی زیاده که البته خداروشکر...خلاصه همه بچه ها جمع بودن اما نه خونه ی عمو رضا :( همشون تو بیمارستان جمع بودن :(

عاقا من داغونم...با عمو و مهدیس (دخترعموم) که حرف زدم دلم ریش میشد...کلی گریه کردم....خداروشکر به خیر گذشت...اگه اگه اگه خدای نکرده بلایی بدتر از این سر عمو میومد...داغون میشدیم...من بابا داداش کل بچه های فامیل...کل نوه ها...همه عاشق عمو رضان...عاااااشقشن... الان مرخص شون کردن خونه ن....دعا کنین زود خوب شن...مهدیس موقع امتحاناشه... :(

پوووووف خلاصه ما رفتیم واسه دوروز ولی بعد این اتفاق بابا رفت بیمارستان پیش عمو...امروز دیگه برگشتیم خونه...فردا امتحان ریاضی دارم...خوندم ولی راضی نیستم...می ترسم...

خدا رحم کنه :)

امیدوارم هیچ کس هیچ وقت تصادفی نداشته باشه

خوش باشید...دعا یادتون نره

  • zeinab a.m

نظرات  (۴)

سلام
وای خداجونم ایشالله عموت زود زود حالش خوب بشه!
تو عموت تصادف کرد
امین داییش فوت شد!
یکی از آشناهای ما هم فوت شد!
چرا سال 93 اینطوریه؟ از همه جاش داره می باره! همش یا تصادف یا فوت! :(((

خوشحالم که برگشتی عزیزم و اینکه سعی کن امتحانت رو خوب بدی...همه چی درست میشه نگران نباش :*
پاسخ:
جدییییییی؟؟؟؟
وای نمیدونستم امین رو :(((
تسلیت به شما هم زهرا جون

ایشالله :*
آره به خدا...خداییش خیلی ناراحت شدم وقتی فهمیدم :(
ممنون عزیزم :)
:*
پاسخ:
:)
:*
خدا رو شکر که به خیر گذشته
به امید خدا به زودی بهبودی پیدا میکنن.

پاسخ:
ممنون :)
بدون حضور خدا
جایی نرو
به خیالت که به آبادی میرسی ...؟
نه رفیق ...

چراغی که در سیاهی می درخشد
چشم گرگ است ...
پاسخ:
قشنگ بود
ممنون از حضور تون

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">