صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۴ ثبت شده است

۱۳
ارديبهشت

اقا ما رفتیم تهران این تعطیلی رو... آجی اینا هم باهامون اومدن البته...رفتیم اونجا بعد برادره شوهرخواهرم (که پسرعمومه) و بسیار هم پولدار می باشه ماشالله ما و داداش اینا و آجی اینا رو دعوت کرد باهم بریم کاشان به حساب اون :)))

گفته بودم یکی از ارزوهام رفتن به کاشان و اصفهانه؟! نگفته بودم مث اینکه :) اما خب یکی از ارزوهام زود براورده شد...اقا ما رفتیم کاشان...داداش چون هنوز ماشین نداره با ماشین ما اومدن و منم با ماشین آبجی اینا... و اون یکی پسرعمو هم با خانواده اش سوارد بر سِراتو ی سفید =|

خوب بود کاشان...خوش گذشت... یکم گرد و خاک بود فقط :) و من توی این سفر فهمیدم شایان پسره پسرعموم گه سه سال از من بزرگتره چه بی مصرفه =| اه خوشم نیومد ازش... این بچه بود بهتر بود ها کلی باهم بازی می کردیم نمی ونم الان چرا انقد تنبل شده =| دس به هیچ کاری نمی زد فقط مزه می پروند :)))

عاقا ما داشتیم برمیگشتیم از کاشان که عمو رضا زنگ زد..گفت فردا همه میریم باغ پدربزرگ حمید( دامادشون) شما هم بیاید :)

ماهم اصن انگار نه انگار که یه روز کامل تو راه مسافرت بودیم فوری گفتیم باشه میایم...اقا شب ساعت 3 خوابیدیم 6 بیدار شدیم بریم باغ =|

جلو خونه مسعود اینا (پسرعموم) واساده بودیم بیان بیرون...محمد(بازم پسرعموم) گفت وسیله اضافی دارین بیار بذار تو ماشین من...منم دوسه تا نایلون برداشتم..اومدم از جدول رد بشم...چشمتون روز بد نبینه مث گونی آرد ولو شدم رو زمین :))))))) بابا من فکر کردم اون یه تیکه جدول داشته نگو نداشته :))))) خخخخخ وای یه سوژه ای شده بود...حالا خودم که از خنده نمی تونستم پاشم هیچی داداشم و محمد هم از یه طرف شیکمشون رو گرفته بودن و می خندیدن :)))))

خلاصه رفتیم باغ...انقدری که ما الوچه و گوجه سبز و چاقاله خوردیم دیگه هیچی رو درخت نموند :))))

اقا رفتیم والیبال بازی کنیم...و طبق معمول تنها دختری که اول از همه پایه س برا این کارا من بودم (البته مژده دخترعموم خانوم حمید هم به شدت پایه س ولی بارداره :))) نمیشد ) من رفتم توی تیم مسعود... بازی خعلی خوبی بود پر هیجان :)))) و اینکه همه ش هم گروه ما می برد و قرار بود گروه بازنده همه رو بستنی مهمون کنه...یه تیکه محمد توپ رو انداخت من ساعد زدم...و بعدش دوباره پخش شدم رو زمین :)))))) به طرز کاملا وحشتناکی :))))) دلم خوش بود روز تولدمه :))))) بار دوم رو که افتادم زمین همه شون یهو گفتن تولدت مبارک :)))))) حلا بدبختی اینه این تیکه تو فیلم هم افتاده :)))) مهدیس (دخترعموم) داشت فیلم میگرفت خخخخخخ :)))

راضی ام ینی... الان که برگشتم خونه میبینم چقدر دلم براشون تنگ شده...چقدر از بچگی دلم می خواست توی یه شهری باشیم که فامیلا همه دورمون باشن و چقدر هم این ارزو براورده نشد :)

 

دیروز تولدم بود...رسما وارد 18 سالگی شدم

هیفده سالگی نازنینم...دلم برات تنگ میشه...