سلام :)
نمیدونم چرا نوشتن انقدر سخت شده... =|
چهارشنبه با دوست عزیزتر از جانمان رفتیم بیرون دور دور
اوشون منو به صرف ذرت مکزیکی دعوت نمود و من نیز هویج بستنی
اینکه چقدر خوشد بماند...از همه جالب تر این بود که نمیدونم چرا توی کافی شاپ که بودیم پسرا خیلی آشنا بودن =|
لامصب واس آدم آسایش نمیذارن که بستنی کوفتمون شد
رفتیم توی یه مغازه خنزل پنزل فروشی که من عااااااشقشونم...همینجور داشتم واسه خودم لذت میبردم و هی با نیلو حرف میزدم که فلان انگشترو ببین چقد خوشگله...خلاصه یه چند دقیقه ای گذشت دیدم نیلو هیچ عکس العملی نشون نمیده فقط دونقطه دی :D نگام میکنه
یه نگاه کوچولو انداختم بالا دیدم ای دااااااد بی داد این که نیلو نیست O_o
دختره هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده...
تو نگو این نیلوفره بووووووووووق ذوق زده شده همینجور رفته بقیه وسایلا رو نگا کنه... =|
بسی ضایع گشتیم ولی فایده ش این بود روح دختره شاد شد :))))
دیشب سوالای کنکور 89 تا امسال رو گرفتم....سوالای سال سومش رو حل کردم....کنکور همچین هم سخت نیست!
کنکور آسان است
دخی خاله قول داد بهم اگه امسال دعا کنم و اون کنکور قبول شه سری کامل کتابای قلمچی رو برام بگیره
ایشاااااااالله قبولی دخی خاله جون :)))))))