علی اصغر
امروز تولد قمری مه...شنبه 7 محرم 1419... برابر با شنبه 12 اردیبهشت 77
اسمم به همین خاطر زینب شد...به خاطر اینکه توی محرم به دنیا اومدم...
بخاطر اینکه مامانم حالش خوب نبود...
بخاطر اینکه زیاد امیدوار نبودن به اینکه من سالم باشم...
بخاطر اینکه آجیم خواب دیده بود یه خانوم و آقا مامانمو بردن اتاق عمل و بعد فهمیدن که اون خانوم و آقا حضرت زینب و امام حسین بودن...
بخاطر اینکه اگه پسر میبودم اسمم حسین میشد و حالا که دخترم اسمم زینب شده...
بخاطر اینکه بابام نذر کرده سالم به دنیا بیام و سه سال مشکی بپوشه!
اسممو دوست دارم...بهش هم ارادت خاصی دارم...اما کاش با بعضی از گناهام حرمت این اسمو خراب نمیکردم...
فقط خدا خودش خبر داره این دوشب که حسینیه میرم چقد ازش طلب بخشش کردم...چقد دیشب قسمش دادم به شهید کوچیکش که منو ببخشه...
دیشب یکی از بهترین شبای محرم برای من بود...خیلی گریه کردم...انگار شهید کوچیک کربلا هوامو داشت
هم دیشب هم پریشب دوتا کاروان عروسی از جلوی حسینیه رد شد :|
آقای صلواتی دبیر زمین شناسی مون عالیه...وقتی یه چیز خنده دار میگه همه ی بچه ها به زور خودشون رو کنترل میکنن تا فقط لبخند بزنن اما کافیه خود آقای صلواتی بخنده...دیگه کلاس میره هوا :)
با نیلوفر داشتیم خاطرات گذشته رو مرور میکردیم...خاطرات سال اول و دوم...دسته گلایی که به آب دادیم...خنده ها و گریه ها...ترس ها و استرس های راه خونه...نقاشیا و پست های لاین و ویچت.... عمر خیلی زود میگذره...خیییییلی... و باز هم همون جمله ی کلیشه ایِ انگار همین دیروز بود!
ولی حماقت های گذشته دیگه قرار نیست تکرار شه...
دلم میخواد ادامه ی خاطرات خوناشام رو ببینم...اما حیف وقت ندارم