چی بگم؟
روزا می گذره...خیلی اروم...خیلی نرمال...
هفته پیش تئلد نیلو بود...رسما وارد 18 سالگی شد...خب مگه شیه منم هفته بعد 17 سالگی رو می بوسم می ذارم کنار...همون 17 سالگی ای که از بچگیم دوست داتم زودتر برسه...همون 17 سالگی ای که فکر میکردم چه خــــــبــــرهههه :)
همون 17 سالگی ای که فکر میکردم شادترین سال هر آدمیه
نمی دونم..شایدم بود...یا شایدم من بلد نبودم ازش استفاده کنم..به هرحال...
درگیرم این روزا...با خودم و احساساتم..با خودم و اطرافیانم...
یه زمانی وقتی این وبلاگو درست کردم با خودم عهد کردم اونقدری شاد بنویسم که بعدا ها وقتی برگشتم و خوندمشون کلی حس خوب بهم تزریق بشه..اما نمی دونم چرا جدیدا خوشی ها کوتاه شده...خوشی ها انقدر کم و کوتاه شده که من خیلی هاشونو یادم میره نگه دارم و بنویسم...
یکی دو ماهی میشه تو خلوت خودم به کارایی که انجام دادم فکر می کنم...
الان اصلا قصدم این نیست تقصیر کارامو بندازم گردن بقیه...اصلا... اما اینو با جرئت می گم که بقیه نقش کمرنگی توی این ماجراها نداشتن..اصلا! برعکس شاید عامل اصلی شون هم اطرافیانم بودن...اما خب درکل تقصیر خودمم بوده (چی گفتم!)
اینکه فاصله سنی من با داداشو آجیم زیاد باشه...این که تا فهمیدم "خواهر" رو چطور می نویسن اون ازدواج کرد...اینکه انقدر مامان و بابام داداشم رو دوست داشتن..البته نه تنها اونا...کل فامیل دوسش دارن...که البته منکر خوبی داداشم نمیشم..خیلی آقاس...کلی با پسرای همسن خودش فرق داره...اما خوب...توجه بیش از حد همه بهش...دوس داشتنش...همه و همه...وقتایی که مامان و بابا حرف منو متوجه نمی شدن...دلخوشی های منو درک نمی کردن...همه اینا...شاید باعث شد من یکم حسود شم...یکم احساس کنم که منم باید دیده شم...یکم یکی ازم تعریف کنه...باعث شد من دوست پسر داشته باشم... خب اگه از جهت غرب نگاه کنی دوست پسر داشتن خیلی هم خوبه...چون باعث میشه شخصیت جنس مخالف رو بهتر بشناسی...اما اگه از جهت خودمون نگاه کنی...الان من عذاب وجدان گرفتم... اینکه نباید دوست می شدم با هیچ پسری...ولی میرسیم سر مقوله ی تنهایی...تنهایی من شاید با دوست پسرم پر می شد...که البته میشد...خاطرات بدی هم ندارم از دوست بودن با یک پسر...برعکس خاطرات خوب زیاد دارم...کلی حس خوب...
چندوقت پیش یه رمان خودم...وسطای رمان فهمیدم شخصیت رمان یه بیماری داشت به اسم "خود گم گشتگی"...
اسمش خیلی برام مسخره اومد...مگه میشه کسی خودشو گم کنه؟! مگه خودکار و مداده؟!
یه صفحه که خوندم...دو صفحه که ادامه شو خوندم...فهمیدم اصلا هم خنده دار نیست...هرکسی میتونه خودشو گم کنه...منم تنستم! ناخواسته...دچار خودگم گشتگی شدم...شایدم نشدم...ولی رفتار ها و علائم شخصیت رمان با من مو نمی زد با عرض تاسف...
اینکه زود وابسته میشه...هرکاری میکنه تا طرف مقابلش خوشحال باشه...از خودش می گذره برای راحتی طرف مقابلش...توی هر اتفاقی که میفته خودش رو مقصر بدونه...حتی اگه مقصر نباشه...و من دیدم چقدر این شخصیت توی رمان آشناس...
اما حداقل حق این رو دارم پیش خودم اعتراف کنم که از 27 شهریور 93 تا همین امروز من با هیچ پسری دوست نبودم...در حد حرف زدن چرا بوده...اما اینکه به شدت موقعایی که دوست دختره یکی بودم نبود...
+برا مامانم وایبر و واتس اپ نصب کردم =| زندگیمون رو هواست اقا... =|
+ قبل عیدم گوشی خریدم...دوسش دارم ^_^
+ 12 اردیبهشت تولدمه :) مراسم وداع با 17 سالگی داریم :) تشریف بیارید :)
++ آقای امین خان...نیستی...امیدوارم زود وبت درست شه برگردی
+ زهرا جون دوستت دارم :)
- ۹۴/۰۱/۳۱
+ منم به ۱۷ سالگی همچین حسی دارم :)) خخخ فکر میکنم بهترین سال عمره...دلیلش هم نمیدونم :|
+ عنوان وبت رو ببین... بیا اینجا و بنویس تا خالی شی...تا با نوشتن آروم شی...سبک شی :) شاد نوشتن الکی فایده نداره دوست جونم :*
+ این تنها قصه ی تو نیست... خیلی از بچه های هم سن و سال ما متاسفانه دچار اینجور مسائل میشن... و تا حدودی خانواده هم مقصر هستن... اما خوشحالم که دور این حواشی رو خط کشیدی عزیزدلم... این چیزا فقط سرگرمت میکنه و از کارات عقب میفتی... بچسب به درست و به هدفت فکر کن گلم :) به قول زهرای منبر نشین: فکر نون باش که خربزه آبه :))))
+ زینب خانومی بیشتر به خودت فکر کن تا اون خود گمشده رو پیدا کنی... فکرای منفی رو بریز دور عزیزم :)
+ به به دیگه بزرررررگ شدیاااااا ^__^ ایشالله ۱۲۰ ساله بشی :) پس ۱۲ اردیبهشت یه تولد افتادیم ^__^