صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «محرم» ثبت شده است

۱۳
آبان

شنیدین میگن مو به تنم سیخ شد؟!

یعنی چی؟

یعنی اینکه وقتی خواهرزاده ت روز تاسوعا واست تعریف میکنه که دیشب چه خوابی دیده...وقتی واسه بابام تعریف میکنه و میگه : پدر دیشب خواب دیدم رفتم خونه امام حسین...خونه خدا هم رفتم ولی انگار خراب شده بود اما خونه امام حسین خیلی قشنگ بود...منو بردن یه جایی تاب و سرسره داشت شهربازی بود چمن و درخت هم داشت مثل بهشت بود پدر...بعدش منو بردن یه اتاقی همه شون مریض بودن پدر خدا حال همه شونو خوب کرد...راستی پدر همه شون بچه بودن...

"مو به تنم سیخ شد" یعنی ببینی وقتی خواهرزاده ی چهارسالت داره خواب دیشبش رو تعریف میکنه بابا و آجی اشک توی چشماشون جمع شده

"مو به تنم سیخ شد" یعنی وقتی واسه داداش که تازه بعد از یک ماه دیدیش خواب خواهرزاده تو تعریف میکنی و اون وسطِ تعریفات بزنه زیر گریه...تو اشکاشو ببینی و مو به تنت سیخ شه...

یعنی وقتی واسه عزاداری میری توی خیابون...سَنج و طبل میزنن و با هر ضربه ای که به طبل میخوره مو به تنت سیخ بشه

یعنی وقتی بچه ی چها یا پنج ساله رو میبینی که کفن پوشیده و یه دونه از این طبل کوچیکا توی دستشه

یعنی وقتی جوونا رو میبینی که کفن پوشیدن و تو اون سرما با پای برهنه سنج میزنن و روضه میخونن...

یعنی بری هیئت...توی خیابون...همه ی اینارو ببینی...و خجالت بکشی از اینکه بعضی از کارا رو انجام دادی...و مو به تنت سیخ بشه که بنده ی خوبی نبودی...

یعنی وقتی مداح توی خیابون اسمت رو بیشتر از هزاربار فریاد میزنه و تو باز با هر فریاد مو به تنت سیخ میشه

و بدتر از اون...توی عزاداری امام حسین باشی اما بازم چشمت بچرخه دنبال سوژه ی مورد نظرت...

 

مـــن مو به تنم سیخ شد

 

+++++++++++++++++++++++++++++++

 

Template

۱۰
آبان

امروز تولد قمری مه...شنبه 7 محرم 1419... برابر با شنبه 12 اردیبهشت 77

اسمم به همین خاطر زینب شد...به خاطر اینکه توی محرم به دنیا اومدم...

بخاطر اینکه مامانم حالش خوب نبود...

بخاطر اینکه زیاد امیدوار نبودن به اینکه من سالم باشم...

بخاطر اینکه آجیم خواب دیده بود یه خانوم و آقا مامانمو بردن اتاق عمل و بعد فهمیدن که اون خانوم و آقا حضرت زینب و امام حسین بودن...

بخاطر اینکه اگه پسر میبودم اسمم حسین میشد و حالا که دخترم اسمم زینب شده...

بخاطر اینکه بابام نذر کرده سالم به دنیا بیام و سه سال مشکی بپوشه!

اسممو دوست دارم...بهش هم ارادت خاصی دارم...اما کاش با بعضی از گناهام حرمت این اسمو خراب نمیکردم...

فقط خدا خودش خبر داره این دوشب که حسینیه میرم چقد ازش طلب بخشش کردم...چقد دیشب قسمش دادم به شهید کوچیکش که منو ببخشه...

دیشب یکی از بهترین شبای محرم برای من بود...خیلی گریه کردم...انگار شهید کوچیک کربلا هوامو داشت

 

 

هم دیشب هم پریشب دوتا کاروان عروسی از جلوی حسینیه رد شد :|

 

آقای صلواتی دبیر زمین شناسی مون عالیه...وقتی یه چیز خنده دار میگه همه ی بچه ها به زور خودشون رو کنترل میکنن تا فقط لبخند بزنن اما کافیه خود آقای صلواتی بخنده...دیگه کلاس میره هوا :)

با نیلوفر داشتیم خاطرات گذشته رو مرور میکردیم...خاطرات سال اول و دوم...دسته گلایی که به آب دادیم...خنده ها و گریه ها...ترس ها و استرس های راه خونه...نقاشیا و پست های لاین و ویچت.... عمر خیلی زود میگذره...خیییییلی... و باز هم همون جمله ی کلیشه ایِ انگار همین دیروز بود!

ولی حماقت های گذشته دیگه قرار نیست تکرار شه...

 

دلم میخواد ادامه ی خاطرات خوناشام رو ببینم...اما حیف وقت ندارم

۰۹
آبان

جمعه س هی دلم میخواد آپ کنم

دیدین یه سری آهنگا هست که هیچ وقت کهنه نمیشه؟!

بچه که بودم داداشم ابی و داریوش و شادمهر زیاد گوش میداد...سن کمی داشتم ولی همه رو حفظ بودم...

راجب نوحه ها هم همینطور...

به شخصه عاشق مداحی های حاج محمود کریمی هستم... هرچی هم بقیه راجبش بد بگن هیچ وقت از چشمم نمیفته

چندتایی از مداحی های قدیمی ایشون رو لینکشون رو براتون میذارم...فقط شور هستش...من همیشه شور رو ترجیح میدم

اگه خواستین رایت کنین این شبا توی خونه یا توی ماشین و در راه حسینیه و عزاداری گوش بدین...یاد من بیفتین و یه دعایی هم واسه من بکنین...که حسابی به دعاهاتون نیاز دارم

 

+ پرستوی سپیدم

+ یه عده جوون شبونه

+ مست این مهتابم حسین حسین

+به تنم دیگه جونی نمونده

 

اولی رو بیشتر دوس دارم...همیشه اشکمو در میاره...

 

این روزا اسممو زیاد تو تلویزیون میشنوم...داشتم به این فکر میکردم که بیچاره اونایی که با من خاطره دارن :)

که میتونستنن خاطره هاشون همیشگی باشه اما خودشون خرابش کردن

خدا بهشون صبر بده : )

۰۸
آبان

سلام

تا قبل از اینکه بیام پای لپتاپ بشینم کلی ملب میاد تو ذهنم بنویسم...حتی جمله بندی هم میکنم و شکلکش رو هم توی ذهنم تعیین میکنم

اما همین که رمز وبلاگو وارد میکنم همه چی یادم میره :|

کلا حافظه م به ماهیی(3 ثانیه) گفته زکی :|

 

چرا حس نمیکنم محرمه؟

چرا اصلا مشخص نیست محرمه؟

چرا هنوز صدای آهنگ از ماشینا شنیده میشه؟

چرا هنوز توی خیابون دخترا و پسرایی رو میبینم که هدفون و هندزفری تو گوششونه؟

چرا همه چیز فقط ظاهری شده؟!

چرا همه تظاهر میکنن؟

نمیگم همه ریش بذارن یقه هاشونو ببندن تسبیح بگیرن دست شون و زار زار گریه کنن...اما لااقل یکم احترام به این دوتا ماه محرم و صفر بذارن به خدا جای دوری نمیره...

نمیگم خودم خیلی احترام میذارم

نمیگم بهشتی ام...نمیگم آخره عذاداری و عشق و احترام به امام حسینم... اما خوب میشد اگه جوونامون یه کم مثل جوونای فیلما(!!!) بودن...

 

 

+دلم برف میخواد...با یه نفر که باهاش زیر بارش برف قدم بزنم... بعدشم بستنی بخوریم...

+امشب میرم حسینیه...دعاتون میکنم