اصن مهم نیست! داری به من میگی که تو اوپِن نیستی؟!
من همیشه گفتم...بازم میگم...من برای خودم زندگی میکنم! نه برای حرف مردم...
عقاید خودمو دارم...و هیچ کسم حق نداره راجب من قضاوت کنه...مگه اینکه خودم ازش بخوام نظرشو راجبم بگه...
اسمش غرور نیست...یه تجربه ست که از اطرافم یاد گرفتم...اینکه قرار نیست برای حرف مردم و فکر مردم و علایق مردم زندگی کنی....اینکه هرکس نگران حرف مردم بوده هیچ لذتی از زندگیش نبرده...اگه قرار بود همه مثل هم باشن که این همه آدم توی دنیا نبودن...نهایتا یکی دوتا خدا میساخت!!! بقیه هم مث همونا میشدن دیگه چه کاریه اکسیژن و خاک و گِل هدر بده =|
نقاشی کشیدن رو خیلی دوست دارم...همیشه بهم آرامش میده...فقط هم طرح و لوگو میکشم...الان که گوشیم ساده ست و دوربین نداره و نمیخوام به مامان و بابا بگم یکیشون گوشی شونو بدن که با اون عکس بندازم بذارم تو وبلاگ...اما یک روزی عکسش رو براتون میفرستم
یکی از آرزوهام اینه بتونم چهره بکشم...و به شدت هم دارم روش تمرین میکنم
دکتر حلّت رو میشناسید؟سردبیر هفته نامه ی موفقیت؟ توصیه میکنم حرفاش رو گوش کنید...یک یا دوتا تِرَک داره...شدیدا رو زندگی و موفقیتتون تاثیر میذاره...یادمه میگفت آرزوهاتون رو بنویسید...ما یادمون میره چی از خدا میخواستیم اما خدا یادش نمیره...و من نوشتم...از اول خرداد تا الان حدد 63 تا آرزو شده...اما انگار خیلی توقعم بالاس که تعداد کمیش براورده شده =|
یه مدت خاطرات روزانه مو انگلیسی مینوشتم...به دو دلیل..یک اینکه بعد از اینکه مامانم دفتر خاطرات قبلیم رو خوند و من از خجالت آب شدم(البته از یه لحاظ خوب بود اونم اینکه نسبت به قبل باهاش صمیمی تر شدم) و دلیل دوم اینکه کلمات و گرامر انگلیسی بعد از اینکه مدرکم رو گرفته بودم از یادم نره...
اما الان تقریبا یک ماهی میشه که به دفترم سر نزدم...حوصلشو ندارم انگار...یا شایدم چیزی نیست که بخوام بنویسم...
+وای از اون موقعی که یک مردادی (مخصوصا از نوع مذکر) لـــــج کنه....و پدر من یک مرد مردادی می باشد!
++ با نیلو رفتیم آزمایشگاه مدرسه چشم و مغز رو گذاشتیم توی فُرمالین تا واسه هفته ی بعد تشریح کنیم...حس خوبی بود :)
+++ زنگ تفریح آخر کلی خندیدیم...دلم درد گرفته بود و نفسم بالا نمیومد...اینجور خند هایی رو برا همه تون آرزو دارم