کمی بیمارم...!
سلام : )
واااای وای نبودین حال منو ببینین...عاقا سه روزه من مث میت فقط رو تخت خوابیدم....دقیقا مث میت
عاقا سه شنبه از امتحان آمار بازگشتم...و طبق معمول خوابیدم...از خواب پاشدم حس کردم حالم داااااغونه...اصن خیلی بد بودم خیلی...پا شدم برم واسه نهار که چشمتون روز بد نبببببینه به دلیل حفظ روحیه خوانندگان نمیتونم بگم که بالا آوردم (نگفتم ها مثلا)
خلاصه تموم دست و پام می لرزید...من که تو عمرم نهایتا 7 یا 8 بار رفتم دکتر...(میترسم از آمپولش) دراز شدم کف زمین گفتم پاااااشین بریم دکتر!!!
که البته بابام شدیدا از این حرف تعجب کرد!! حق داشت خو..من کی گفتم بریم دکتر که بار دومم باشه...همیشه به زور می بردنم
راه هم نمیتونستم برم...بغلم کردن سوار ماشین شدیم رفتیم دکتر...حالا دکتره سوال میپرسید..من هرکدومو یه جواب میدادم...ینی اصن جوابام باهم سنخیت نداشت اصلااااا
دیگ یه آمپول ناناز واسم نوشت و یه بسته قرص هیوسین... و در کمال تعجب اون روز فهمیدم که انقد دیگه رفتم ندون پزشکی که دیگه از آمپول نمیترسم : )))))
خخخخخخخخ به قول مامانم خرس گنده خجالت نمی کشه از یه سوزن 2 میلی متری میترسه
و تا امروزکه 4 روز از اون موقع می گذره من هنوز نمیتونم سرپا وایسم...!
دیگه اینکه اهان سر جلسه اخرین امتحانم هم نرفتم...که خداروشکر زبان بود...و اینکه من نمره هام توی تنها درسی که بیست میشه زبانه! دیگه مامی رفت مدرسه و مدیرمون گفته بود عیبی نداره نمره های قبلیش و میذاریم : )
وای یه خبر خوب...امروز داداش و زن داداش میاااااان :)
وای خدا دو ماهه داداشمو ندیدم دلم داره درمیاد واسش : )
یه چیزی هم بگم..پوزش اینجانب را بطلبید از اینکه نمیام پست بذارم...درگیرم...شایدم واقعا حرفی واسه گفتن نداشته باشم...اخه زیاد اتفاق خاصی نمی افته که بخوام تعریف کنم
و از همین تریبون اعلام میکنم زهرااااا جون خیلی دوستت دارم...مرسی از اینکه همیشه با حضورت توی وبلاگ بهم فهموندی که به یادمی :*
- ۹۳/۱۰/۲۶
منم به یاد شما هستم
مرتب سر میزنم میدیدم پست نمیزاری
ولی کامنت نذاشتم.
به هر حال خوب استراحت کن.
و زود خوب شو.
منتظرت هستیم.
(;