یه روز با فامیل
امروز کلاس اضافه فیزیک داشتیم...اسمم نبود ولی خب شرکت کردن برای تمرین بیشتر خالی از لطف نیست :)
داشتم برمیگشتم خونه با تاکسی اومدم...شانس من یه پسره هم سوار شد =|
یکم جلوتر یه دخمل درس خون گفت دانشگاه علوم پزشکی و سوار شد...وای اصن خیلی کلاس داشت که داشت میرفت علوم پزشکی :) تاه به قیافه ش هم میخورد که دکتر بشه...
خلاصه اون که پیاده شد دوباره من موندم و پسه...یهو گفت شیشه نمیاد پایین؟ گفتم نه
خندید و به راننده گفت این شیشه ها هیچ کدوم نمیاد پایین؟ راننده هم با تعجب گفت برا چی؟
پسره گفت یه دونه زنبور اینجاس گفتم مسافرا رو نیش نزنه
چشم تون روز بد نبیییییینه اینو که گفت انگار دنیا رو سر من خراب شد... برگشتم با ترس یه نگا به شیشه انداختم دیدم بعله دقیقا پشت سره منه...فک کنم ترس خیلی تو چهره م تابلو بود که پسره خنده ش گرفت =| عبضی =|
هیچی دیگه تا رسیدم مقصد با هر صدای "ویز" که میومد من خودمو جمع و جور میکردم...
الان هم نیش نخوردم سالمم و در خدمتتون :) مخلص همگی :)
دیروز با یاسی رفتیم بیرون دور دور... اصن لامصب یه حال و هوای دیگه ای داره وقتی مجردی میری بیرون :)
کلی هم عکس انداختیم...که البته خیلی قشنگ شد
و من طبق معمول همیشه از جلو اون مغازه خنزل پنزل (همونی که نیلو خانوم لطف کرد رفت اون ور و من فک کردم هنوز کنارمه ) که رد شدیم دو تا دستبند خریدم...من عاشق دستبندم...یکیش از ایناس که هی میپیچه دور دست که البته سه تا رنگشو دارم...اون یکیشم از همون جنسه فقط یه نماد صلح جهانی هم بهش وصله
شبم که رفتیم خونه دایی عباس اینا...اونجا که دیگه خدایی خیلی خوشید....از اونجایی که حوصلمون سررفته بود دایی گفت بیا مشاعره...کفتم دایی حوصله ندارم بیخیال توروخدا من از مشاعره بدم میاد..گفت نه تو یه حرف بگو تا من بگم...گفتم خب با میم
گفت میازار موری که دانه کش است
گفتم باشه با ت بگم؟ ممممممم یکم فک کردم دیم چیزی یادم نمیاد...دوباره خودش گفت توروخدا میازار موری که دانه کش است
گفتم نه اصلا ولش کن با حرف ا بگین....گفت ای بابا نیازار موری که دانه کش است
گفتم خب با خ؟ گفت خو نیازار موری که دانه کش است
=|
درکل پسرخاله مامانمو خیلی دوس دارم...خوشحالم که خونه شون اومده اینجا
بعدش با محمد و یاسی و مینا و فاطمه و مژده رفتیم اسم فامیل...
محمد گف من مغزم نمیکشه بیاین مسخره بازی بنویسیم..قبول کردیم...با حرف س داشتیم مینوشتیم یهو دیدم گوشیشو برداشت...داشت زنگ میزد به یکی...گفت الو پویا سلام اشیا با س میگی؟
یهو زد زیر خنده و تلفنو قطع کرد...وقتی داشتیم میخوندیم رسید به اشیا...در کمال ناباوری نوشته بود "سگ پلاستیکی یه دست شکسته"
=| خدااااااا اخه من با این فامیلامون چیکار کنم :))))) خلاصه خیلی خوش گذشت خیلی خیلی خندیدیم....تا باشد از این مهمانی ها :)
- ۹۳/۰۹/۱۳
چه مشاعره ی باحاب خخخخخخ!
و اینکه چه قدر خوبه همچین فامیلایی داری تا باهم بخندین! من بچه های عمه و خاله و عمو و داییم همه کوچیکن به غیر از دوتاشون که اهل شوخی و خنده نیستن!
خوش به حالت :)