دوست...جزء جدانشدنی زندگی
بودن و خندیدن با دوستات توی دنیا از هرچیییییزی بهتره (البته خانواده جای خود رو داره) ولی من شخصا از اون دسته آدمایی هستم که دوستامو خیلی دوست دارم :)
مثلا پارسال که 4 روز رفتیم راهیان نور...جنوب...وقتی توی اتوبوس همه هندزفری در گوشمون بود و نصفه شبی اگه یکی مونو صدا میزدن به هندزفری توجه نمیکردیم و با صدای بلند جواب میدادیم :))))
یا وقتی بابای خانوم میکی ماوس که مسئول مون بود و دم به دقیقه به بچه ها آبلیمو میداد که حالشون بد نشه (من که حتی یه قطره هم نخوردم)
شیطنت هایی که با معاون پرورشی و مسئول بسیج داشتیم :))))
توی خوابگاه وقتی ساعت 4 میخوابیدیم و 6 و نیم باید بیدار میشدیم :)
وقتی راننده اتوبوس مون رو سرکار میذاشتیم :)
وقتی اخرشب توی اتوبوس که همه خواب بودن و ما 5 نفر میرفتیم جلوی جلو و با بابای میکی ماوس و راننده مون به همممممه چیز میخندیدیم
وقتی بابای میکی ماوس میگفت زینب انقد دختر منو از راه به در نکن همستر و سنجاب ننداز تو فکرش و من فقط لبخند میزدم چون خوده دخترش اونارو انداخت تو فکر من
یه موقعی هست که میشینی با خودت فکر میکنی...که خاطره ها چقد زود ساخته میشن و چقد زود توی گذشته جا می مونن
الان دقیقا یکسال از اون موقع گذشته...یک سال پیش این موقع ها ما توی اردو بودیم...وقتی رسیدیم شلمچه و با تک تک تانکا عکس انداختیم :)))) و هر 5 تامون نایلون به دست از اونجا خاک جمه میکردیم و من الان هم نمیدونم چی به سر خاکایی اومد که برداشتیم :)))
مسافرت رفتن مون یه تجربه بود که یکم روش زندگی کردن رو یاد بگیریم...اینکه بدونیم اونجا دیگه مامان هامون کنارمون نیستن که بخوان دنبالمون باشن و وسایلامونو جمع کنن...اینکه خودمون باید مسئول خودمون باشیم....
دلم یه سفر دیگه میخواد...با دوستام...البته هرچند خانوم میکی ماوس حسابی رسم دوستی رو به جا اورد و الان دیگه دوستون نیست...ولی دلم مسافرت میخواد
فردا نیلو خونمونه...شب هم اینجا می مونه..دوتامون یه هفته س از ذوق نمیدونیم چیکار کنیم
امیدوارم خوش بگذره
میام بعدا گزارش کاملو مینویسم :)
- ۹۳/۰۹/۰۴
خیلی خوب و عالی بود