دیشب طبق رسومات همیشگی...چهارشنبه سور رو برگزار کردیم...
رفتیم جلو خونه دایی اینا...محمد بود مینا بود امیررضا هم از تهران اومده بود خونه دایی اینا...بابا بود دایی هم با وجود مخالفت های زیاد و سخت گیری های فراوانش بود...هرچند که همش به محمد و مینا تذکر می داد...
و من اون موقع فهمیدم که بابای من اونقدرا که فک میکردم خشک و سخت گیر نیست...فقط بعضی وقتا نمی ونه منو درک کنه...دیروز خودش رفت یه نایلون ترقه واسم خرید... خوب بود خلاصه...اما انگشتم سوخید :)
عرضم به حضورتون که پارسال بابای بنده برای امتیاز یه مکانی توی شهر خودمون ثبت نام کرد...من شهرمون رو دوس دارما ولی نه برای زندگی...
هیچ خبری ازشون نبود نه بگن رد شدی نه بگن قبول شدی...اما دیروز..د اس دادن به بابا که نفر اول شدی!
ینی داغونم...اونجا شهر کوچیکیه...به درد من نمیخوره...به درد شیطنت های من نمیخوره...نوع پوشش من با اونا فرق می کنه..حالا فکر نکنید روستاس ها!!! شهره ولی یکم نسبت به اینجایی که هستم کوچیکه
این خط این نشون من برم اونجا با اینی که الان هستم کلی متفاوت میشم...حالا ببینین...
بابا میگفت 6 ماه یا بیشتر طول می کشه....جون من دعا کنین لااقل تا اخر پیش دانشگاهی اینجا بمونم...جدا شدن از نیلوفر یکی از سخت ترین کارهای عمرمه :(
با این حساب احتمال هم میدم که...دانشگاه تهران مالید!!
بهتر از این نمی شه...
فقط در یه صورت میشه تحملش کرد..اونم اینکه داداش و خانومش خونشون رو بیارن اونجا
هرچی من به مامان و بابا میگم که مزیت های تهران از اینجا بهتره قبول نمی کنن...میگن این شرکت مال خودمونه دستش تو جیب خودش باشه بهتر از اینه که حقوق بگیره کس دیگه باشه...از یه نظرم راس میگه...ساعت 6 صبح بری و 8 شب برگردی! سخته واسه زن داداشم میدونم مخصوصا الانم که دیگه دارن بچه دار میشن..
واقعا موندم...توکل به خدا...نیلو راس میگه...هرچی خدا بخواد