من دوباره احساس کردم حرفام رو دلم داره سنگینی می کنه!
اومدم که بنویسم
این سه چهار روز رفتیم شهرستان... از وقتی که داداشم مزدوج شده رفته و فقط من موندم تو خونه دارم سعی میکنم بشم اون دختری که مامان بابام بهش افتخار کنن... نمیدونم چقدر موفق بودم ولی درکل به نظر خودم تغییر کردم... بچه بازی در نمیارم...شوخی میکنم... ادب رو خیلی بیشتر از قبل رعایت می کنم...سعی میکنم کمتر با مامان بابا دعوا کنم و بیشتر حرفشون رو گوش کنم...ولی اصلا انگار کلا همه با من مشکل دارن... مثال میزنم براتون...
عاقا من حسودیم میشه وقتی داییم به دخترخاله هام خیلی بیشتر از من محبت میکنه و با اونا بیشتر گرم میگیره...
یا مثلا وقتی آجی و پسرعمو (شوهرش) از سالن پرورش قارچ شون برمیگردن و خسته ن...و من میدونم که چقدر خسته ن چون خودم چندباری همراهیشون کردم! اما خستگی شون دلیلی نداره که آبجیم رفتارش با من مثل کسی باشه که انگار وظیفه شه ازشون پذیرایی کنه!!!
بعد از شام که همه مون خونه پدربزرگم بودیم...و من طبق همونی که گفتم دارم سعی میکنم دختر نمونه باشم پاشدم که ظرف هارو بشورم... خواهر گرام اومد گفت به به چه عجب زینب میخواد ظرف بشوره... و من صرفا از سر یه شوخی گفتم زینب غلط می کنه... اما اون بازم جوری که انگار من وظیفه مه و تا الان فقط خوردم و خوابیدم و عرضه ی هیچ کاری رو ندارم بگه بشور حرف نزن :|
الان شاید پیش خودتون بگین چقد لوسه...اما به جان خودم اصلا اینجوری نیست اصلا... حسودی میکنم قبول دارم ولی از لوس بودن متنفرم... به معنای واقعی... دیگه من خواهری که 14 سال ازم بزرگ تر باشه رو میشناسم...میتونم که نوع رفتار هاش رو در مواقع مختلف درک کنم!!!
واقعا دلیلی نمی بینم همه با من مشکل داشته باشن...البته همه که میگم منظورم از فامیلای طرف مادریه... خیلی شیک و مجلسی میشه فهمید محبت هاشون به من یا از سر اجباره یا الکی برای حفظ ظاهر =)
من لوس نیستم... فقط انتظار دارم اونجوری که با بقیه رفتار میکنن با من هم رفتار کنن!
جای داداشم خالی... چقد هوای منو داشت..چقد بین فامیلای مامانم حواسش به من بود... اونم باهام شوخی میکرد اونم بهم تیکه مینداخت ولی خداشاهده بدون غرض بود...چرا از شوخیای داداشم هیچ وقت ناراحت نمیشدم؟ چون جنس حرفاشو درک میکردم...فقط شوخی بوده و قصد اینو نداشته که حرف دلش رو توی پوشش شوخی به من بزنه!!!
من به خواهرم خیلی محبت کردم...خیلی... احترامشو خیلی نگه داشتم چون از بچگی بابا بهم گفته که 14 سال ازت بزرگتره و هرچقدرم بخوای باهاش صمیمی شی باید احترامشو نگه داری... خیلی کارا بهش کردم و خیلی جاها به دادش رسیدم...اما حقم نیست ایطوری با کینه با من حرف بزنه...کاملا حسش مییکنم
اوف چقد نوشتم : ) چه دل پری دارم ها : )
دارم رمان دومم رو می نویسم...ژانر جنایی معمایی پلیسی عشقولی داره : ) کلا همه چی توش هست...ولی خب هوس رمان پلیسی کردم...تموم شه حتما همینجا می ذارمش
عاقا چقد بده که داداشم برای عید فقط 4 رو مرخصی داره...و چقد بدتر اینکه مامانم امروز وقتی بهش گفتم بگو هماهنگ کنیم برای سیزده بدر مرخصی بگیره برگشت بهم گفت اون دیگه متاهله نمیاد با تو بگرده....و من چقدر دلم شکست از اینکه داداشم متاهله!
هی خدا....این حرفا همیشه تو دلم مونده بود اما دیگه نتونستم نگهشون دارم : )
دختر است دیگر : )