صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

۰۲
مهر

جل الخالق :| دقیقا یک ساله ننوشتم؟؟؟ بسم الله :| خیلی عجیبه هاااا :)))))

چه اتفاقااااتی که افتادددد

مثلا شکل گرفتن یه عشق عمیق تو زندگیم... عمیق ، منطقی ، از رو عقل... که خودش یه وبلاگ جدا میخواد واسه نوشتن راجبش...

فقط اینکه سال بعد عروس میشم :)))) 

دیگه...راجب دانشگاه که چقدر راضی ام و چقدر خوش میگذره.... چقدر ناامید بودم و چقدر الان برام بهترین جای ممکنه...اکیپ 8 نفره ای که شدیم... و ماجراهای دیگه

اما الان... جدید ترین اتفاق توی زندگیم...اینه که در ادامه ی اون همه تکستی که از ارتودنسیم نوشتم...برای تکمیلش...فکم رو جراحی کردم :))))

عاقا قبول نیست خیلی اتفاقات افتاده و ننوشتم :)))

ولی خب عب نداره... اینو همینجوری نگه میدارم...چند سال دیگه بیام بخونم ببینم چه چیزایی توی وجودم عوض شده 

دوس داشتین خاطراتشو بخونین

توی آدرس : www.jarahifak.blog.ir

هنوز کسی میاد اینجا؟ فک نکنم

هوس کردم برم مطلب قبلیارو بخونم...

خدافس

۰۸
مهر

جواب کنکور اومد!

زبان و ادبیات انگلیسی...داشنگاه کردستان...روزانه!

هوف...نمیدونم چی بگم!

امشب شب خوبی نیست برام...حس میکنم باید خالی شم...

همین الان...700 کیلومتر اون ور تر از اینجایی ک من نشستم...مراسم نامزدی عه...نامزدی عشق دوران نوجوانی! عشق شیش ساله...

سخت بود...ولی خب! نمیدونم...

از شنبه میرم دانشگاه...یکی ام از همکلاسی های احتمالیم رو پیدا کردم...گرایشش آموزش زبان انگلیسی عه... ولی با این حال فکر میکنم خیلی از درسامون باهم باشه!

چقدر قبلا ذوق داشتم برای محیط دانشگاه...ولی دوشنبه رفتم خبر خاصی نبود :)))

الان دارم آهنگ گوش میدم...اس میدم...با نیلو میحرفم....تایپ میکنم...فکر میکنم...تصور میکنم...و خیلی چیزای دیگه ای ک همزمان دارم انجام میدم...

چقدر دختر بودن سخته :)

 

دیشب امید به درس خوندن رو در یک نفر زنده کردم...خیلی خوب بود کلی بهم انرژی داد این کار...

 

.

صحبت خاصی ندارم...

+امیدوارم خوشبخت شی عشق نوجوانی...

+آینده ای روشن مرا میخواند...!

+خدایا شکرت واسه همه چی

۲۲
شهریور

یادم افتاد یه وبلاگ هم دارم! :|

البته آقای امین خان آراسته یادم انداخت :| وقتی که گفت خیلی وقته بلاگتو آپدیت نکردی ها...sad

اینم آپدیت داداش ^_^ فقط بخاطر تو :)

عرضم به حضورتون...دقیقا از 2 تیر من وارد یه زندگی جدید شدم...یه طرز فکر جدید...یه فعالیت جدید... blush

#بازاریابی_شبکه ای ! نمیدونم چیزی ازش شنیدید یا نه...ولی منی که الان 3 ماه از حضورم توی این فعالیت میگذره میدونم که نهایتا دو سه سال دیگه این کار هم مثل بیمه کردن و حتی خریدن موبایل و مودم و این چیزا ، یه امر کاملا عادی و ضروری میشه برای هر خانواده ای...angel

مسخره م کردن! خیلی... فکر میکنن خانوادگی افتادیم توی کار گلدکوئست! خخخخخ خنده داره بخدا...laugh

ماه دوم درآمدم به 1 میلیون و 500 رسید...از بالاسریم 500 تومن بیشتر گرفتم... شدم اولین فروشنده برتر داخل کردستان...devil

حس خوبی بود خب... قرار گذاشته بودم با خودم که تا عید یه 206 بخرم... ولی بابا نظرمو عوض کرد... ماشین سرمایه گذاری نیست...ماشین فقط اضافه کردن یه خرج جدیده...frown

کنکور هم تموم شد...تجربی که هیچی...ولی زبان رتبه م 6 هزار شد... انتظار داشتم دیگه حداکثر 3 هزار باشم...ولی خیلیا میگن خوبه...از بین 37 هزار نفره منطقه من 6 هزار شدم... هم اکنون هم منتظر جواب انتخاب رشته هستم... خودم نمیدونم دلم چی میخواد... اگه تهران؟ خب بچه های شرکت چی...دلم براشون تنگ میشه...اگه سنندج ؟ پس تهران و آجی و داداش و تموم اون اتفاقاتی که توی ذهنم تصویر سازی کردم چی...indecision

اگه همدان؟ اگه اراک؟ اگه بابلسر؟ تنها بودن چی... ولی بازم با تمام این افکار یه چیزی هعی بهم میگه نگرشت رو بذار رو دانشکده علامه طباطبایی تهران! اصلا خود دانشگاه تهران! ولی نه انگلیسی...crying

هوف نمیدونم...

 

+آخی...خیلی وقت بود نوشتن یادم رفته بود... heart

+عید قربان رو به همتون تبریک میگم...angel

+موفقیتم آرزوست..yes

 

۱۱
ارديبهشت

آخرین نوشته م...19 آذر...یعنی دقیقا 4 ماه و 24 روز پیش :) چقدر زیاد :) وبلاگ جونم ینی خیلی تنهات گذاشتم؟!

ببشید خخخ :)

عرضم به حضور خودم و شما که...25 تیر...کنکور... ترس...استرس... و از همه بدتر...منی که از وسط راه یهو رشته اصلی مو بیخیال شدم و روی رشته زبان سرمایه گذاری کردم!

نمیدونم چرا...شاید بخاطر اینکه از بچگی رفتم و ادامه ش دادم...شاید چون بهش علاقه دارم و حتی شاید چون توش استعداد دارم (تعریف از خود نبود که...بود؟)

یه آقای مشاوری هستن...آقای افشار... شاید شنیده باشید اسمشونو...دیشب داشتم مقاله هاشو میخوندم...گفته بود که اصلی ترین عامل سرد شدن از هدف تون اینه که اونو غیرممکن تصور میکنین... دقیقا مثل من! :)

منی که اول مهر یه هدف ایده آل داشتم...فقطططط داروسازی تهران! :) الان بعد از 8 ماه تلاش... به این نتیجه رسیدم که سخته و نمیتونم بیارم...

نمیگم زبان آسونه...نه اصلا... ولی لااقل میتونم ازپسش بربیام...

.

دلم خرید کلی کتاب میخواد... از این کتابایی که فقط اسمشونو شنیدم به کرّات! همون کتابایی که اسمشونو تو آزمونا زیاد دیدم :) شوهر آهو خانوم- چشم هایش - زن زیادی! - بیشعوری (اینو که به شدت مشتاق خریدنشم ) - جلد دوم کتاب بیشعوری - نامه به کودکی که هرگز زاده نشد

میدونی...باید یه سر به کافه کتاب ترنج بزنم... اسم کتابایی که اونجا هست رو یادداشت کنم...و بعد برم به کتاب فروشی آبیدر... و تا قبل از اسباب کشی به تهران اونارو تهیه کنم...شایدم نصف شون بمونه تهران بخرم...

به رشته زبان که فکر میکنم ذوق میکنم... زبان و ادبیات انگیسی! خیلی هیجان انگیز میتونه باشه که آثار نویسنده های خارجی رو به زبان اصلی و جدا از اون متن های بی سر و تهی که توی کتاب های ادبیات دوره دبیرستان به خوردمون دادن بخونی... راجب شون بحث کنی حتی...

.

دلم واسه دخترانه هام تنگ شده...واسه وقتایی که همش پی این بودیم با کی بریم بیرون... یه قرار داشته باشیم با فلانی... حی کلی استرس هم داشته باشی بخاطر ترس از گشت ارشاد :)

یا حتی واسه وقتایی که از زندگی خسته میشدم و فکر میکردم بدبخت ترین دختر روی زمینم! جرا؟ فقط به خاطر اینکه با مامان و بابام دعوام شده :))

هعی جوونی کجایی... الکی الکی پیر شدما :)  دو روز دیگه...یا نه...وایسا... الان بامداده روزه 11 اردیبهشته..با این حساب 1 روز دیگه تولدمه :) ورود به وادی 19 سالگی...شایدم 18 :)) اساسا با سن دقیقم مشکل داشتم از همان ابتدا :))

کاشکی آدم سرنوشتش توی 18 سالگی رقم نمیخورد...کاشکی وقت داشت تا زندگیشو بکنه عشق و حالشو بکنه و از زندگیش لذت ببره... اخه چرا اوج جوونی مجبوری بشینی درس بخونی و از کار و زندگیت برنی...؟

هعی مادر دل پری دارم :)

با اجازه حضورتون مرخص میشم...

وبلاگ جونم مواظب خودت باش :)
 

۱۹
آذر

اینجا تهران است...صدای مرا از منزل خواهر گرام می شنوید :)))

سامان (خواهرزادم) سرما خورده وحشتناک...الهی من فداش شم... دیشب ساعت 3 بردنش دکتر دوتا آمپول ناااز زدن واسش :))

صب میگم خوبی خاله؟ میگه آره :-2-39-:

بعد میگه خاله دوتا آمپول برام زدن :-2-39-: هیچی نگفتم:-2-39-:

:-2-06-::-2-06-::-2-06-::-2-06-::-2-06-:

عشق منه بخدا :)))

هوا بس ناجوانمردانه دونفره س... مام دونفره میخوایم بریم بیرون :)))) البته اصلا مهم نیستش که هردومون دختریم :))))

با دخترعموی گرام که سه سال از اینجانب کوچیکتره بعدازظهر میریم بیرون...پروژه عکاسی داریم :-2-22-:

.

وای یه چی بگم دلتون آب شه :-2-22-: اینجا وای فای مفت :-2-22-: تازه نامحدود :-2-22-: خودمو خفه کردم :-2-22-: دیشب پسرعموم (داماد گرام) میگه تا میتونی این چندروز دانلود کن خودتو بکش نامحدوده :-2-22-::-2-22-:

به ظرتون خیلی اسمم بد در رفته ؟ :-2-22-: نه عصلن :)))

حالا هی میخوام فیلم دانلود کنم نمیشه...شما تصور کن مامانم تمام فیلمای تلگرامش رو داره باز میکنه(خونه خودمون نمیذارم دانلود کنه حجممون رو تموم میکنه:-2-22-:)  بابام داره برنامه های گوشیشو آپدیت میکنه ... اصن یه وضعی :)))))

منصرف شدم دیگه خلاصه :-2-22-:

۱۳
آذر

کی گفته زندگی سخته؟

زندگی خیلی آسونه...زندگی خیلی خوبه...زندگی خیلی شیرینه...فقط تنها مشکلی که هست اینه که ما نمیتونیم اون قسمت هاشو راحت پیدا کنیم :))))

عاقا اینجا باد و بارون و سرما و اووو همه چی دست به دست هم داده :) به نظرتون فردا مدرسه تعطیل نمیشه ؟ خخخخخ

وای نه دلم نمیاد تعطیل شه...آخرین سال دانش آموزیمه...دارم از لحظه لحظه ی بودنم توی مدرسه لذت میبرم...

یه سری هارو که میبینم تو کلاسمون اصلا امیدوار نیستن به کنکور...دقیقا همونایی که از کنکور یه غول بزرگ بی شاخ و دم ساختن... اصلا آدمو از زندگی ناامید میکنن...و جالب ترش اینکه وقتی بهشون میگم به هیچ وجه حاضر نیستم دانشگاه آزاد درس بخونم حتی اگه رشته پزشکی باشه ( البته هرچند من نه پزشکی میخواستم نه پزشکی میخوام) یه جوری آدمو با بهت نگاه میکنن...یه دقه حس میکنم قطع عضوم خدای نکرده :|

خب اقا من از دانشگاه آزاد خوشم نمیاد اولا...دوما حاضر نیستم ترمی چند میلیون پدرم خرج کنه بخاطر تحصیل من! اون وقت خای نکرده اگه موفق نشم کل زحماتش بر باد بره... اینه که تنها اولویتم دانشگاه سراسریه... بخدا به رتبه ی 10 تا 12 هزار هم راضی ام...اما بتونم تهران قبول شم...نیلوفر تهران رو قبوله...مطمئنم...و براش ارزوی موفقیت میکنم....این وسط منم که دلم نمیخواد از نیلوفر جدا شم...که این 4 سال دوستیمون با دانشگاه رفتن مون کمرنگ یا حتی قطع بشه :(

شما هم دعا کنید...حتما میام خبرشو بهتون میدم :)

 

دیگه چی بگم؟ هوممممم هیچی :)

شاید بیشتر بنویسم

دوستتون دارم ^_^

 

۰۹
شهریور

اهم اهم...صدا میاد؟

سلام ^_^

جونم براتون بگه...از تابستون...نمیدونم بگم خوب بود یا بد؟

مثلا با تابستون پارسال که مقایسه میکنم...پارسال اولاش خیلییییی خوب بود...عالی...پر از حس های خوب...به همون دلیلی که درجریان عستید ^_^

اما اخراش دپرس شدم...

ولی امسال...کلا بی تفاوت بودم انگار...اون یک ماه و خورده ای که تهران تنها رفتم... بازم اونجا عادی بود...انگار که تو خونه خودمون ام... و الان که تقریبا آخرای تابستونه...کاملا بی حسم...زود حوصله م سر میره و زود کلافه میشم

جونم براتون بگه از کنکور...درحال حاضر یکی دو هفته ایم میشه که شرو کردم به خوندن...اوایل تابستون هم مطالعه داشتم اما خیلی جدی نبودم... اثا بین خودمون بمونه...کمی میترسم :) اگه چیزی که میخام قبول نشم چی؟؟؟!!

 

اهم افکار منفی رو بذاریم کنار... ^___^

تا چندماه پیش...خوشم از نگهداری گل نمی اومد...به نظرم چیز بیخودی بود... کلا با گیاه رابطه خوبی ندارم چه از لحاظ درسش چه شخص شخیص خودش... اما خیلی یهویی سه تا کاکتوس کوچیک خریدم...الان حتی اجازه نمیدم کس دیگه ای غیر از خودم بهشون آب بده ^_^ بهتون توصیه میکنم داشته باشید :)

اینجا هوا یکم بارونیه...ابری و گاه گاهی رعد و برق...سر ظهری بوی خاک بارون خورده کلی حالمو خوب کرد :)

اما واقعا راست میگن بارون آدم رو عاشق میکنه :)))

حال و هوای امروز مثل غروب جمعه ی سی و یک شهریوره :)))) در این حد دلگیر :)))

 

+ دلم فقط یک روز از اون روزای سال اول دبیرستان مون رو میخاد

++ دارم میرم فیلم نگا کنم...کلکسیون فیلم هام آخراشه

+++ 5 گیگ حجم یک ماهه اینترنت رو دو روزه تموم کردم! به خیال اینکه دانلود رایگان بوده یک به بعد!!! کاشف به عمل اومد که نبوده! خلاصه تحریمم ^_^ بابام مودم رو سر ساعات خاصی خاموش میکنه ^__^ میخام باهاش وارد مزاکره(مذاکره؟) شم :))))))))))

 

۳۱
تیر

سلام :)

واااااااای ...امین و زهرا...عاشق تونم...بعد تقریبا دو ماه اومدم سر زدم...کلی کامنت واسم گذاشتین...دم تون گرم....وای چقده ذوق مرگ شدم من...

عاقا کلی اتفاقا افتاده :) اصن نمیدونم چیارو بگم :)

نهایی هارو پشت سر گذاشتم...با کلی بدبختی...هرروزی که میگذشت هی میگفتم ایشالله بعدیو خوب میخونم...

خخخخخخ به هرحال تموم...با کسب معدل 17 :)

و از درس خوندن برا کنکور بگم براتون...جون شما تابستون اصن حس درس نیست : )

میخونم...ولی جدی نه...

حدود یه هفته ای میشه تنها اومدم کرج...خونه برادر گرامی :)

مسافرت تنهایی هم عالمی داره....اصن فکرشو نمیکردم بابام اجازه بده ها....اما فککنم به این نتیجه رسیده که من بزرگ شدم :)

عاقا طی پروسه ارتودنسیم...دکتر محترم فرمود باید سال بعد فک پایینت رو جراحی کنی... :|

از یه رف ذوق اتاق عمل دارم (خودم میدونم خلم) از یه طر همه میگن جراحی سخته و اینا...اگه جراحی کنم تا یک ماه باید غذای ابکی بخورم...ایییییییی : )

حالا ببینیم میتوم مخ اقای دکترو بزنم بیخیال جراحی شه یا نه :)))

دیگه جونم براتون بگه...الحمدلله این روزا شاد میگذره...اجاه نمیدم دلم بگیره...چجوری؟ عرض میکنم خدمت تون :)

عکاسی :) اره...حرفه ای نیستمااااا اما با همین دوربین موبایل هم خیلی عکسای قشنگی میشه گرفت.... ادرس اینستاگراممه : zizi_am98

خواستین سر بزنین نظرتنو راجب عکسام بگین...

اقا حالا من هی میخام بیخیال عش شم عشق بیخیالمن نمیشه : ) خخخخخخخ : ) والا بخدا...دو سه مورد سه پیچ مشاهده شده : ) هی میگم عاقا من توبه کردم تو کت شون نمیره که :)

وای دیروز پریروز کرج سیل اومد :| دوازده نفر مفقود شیش نفر دار فانی وداع گفته :| اصن یه وضع داغونی...فک کنم ین بارونا هم تجریم بود! بلوکه بودن با تواقا ازاد شدن...گرنه ما وسط تابستون بارون نداشتیم کههههه :)

 

+تلگرام تازگیها سرمو خیلی گرم کرده...ینی هر هفت هشت ساعت یه بار که باز میکنم بالای 200 تا پی ام میاد برام...اخرشهریور چت رو میذارم کنار...

++ بازم میگم امین و زهرا خیلی خوشحالم کردین برا کامنت هاتون... خیلی...ذوق کردم به شدت...لبخندم تا بناگوش باز شده :)))) مرسی...و ببخشید که بی معرفتی کردم :)

+++ تصمیم دارم وبم ررو از اول بخونم ببینم تو این یه سال چی بهم گذشته :)

 

+ بازم بیاین...ایسنتا هم بیاین...تلگرامم بیاین :) خوشحال میشم :) ولی خودتونو معرفی کنید :)

۱۳
ارديبهشت

اقا ما رفتیم تهران این تعطیلی رو... آجی اینا هم باهامون اومدن البته...رفتیم اونجا بعد برادره شوهرخواهرم (که پسرعمومه) و بسیار هم پولدار می باشه ماشالله ما و داداش اینا و آجی اینا رو دعوت کرد باهم بریم کاشان به حساب اون :)))

گفته بودم یکی از ارزوهام رفتن به کاشان و اصفهانه؟! نگفته بودم مث اینکه :) اما خب یکی از ارزوهام زود براورده شد...اقا ما رفتیم کاشان...داداش چون هنوز ماشین نداره با ماشین ما اومدن و منم با ماشین آبجی اینا... و اون یکی پسرعمو هم با خانواده اش سوارد بر سِراتو ی سفید =|

خوب بود کاشان...خوش گذشت... یکم گرد و خاک بود فقط :) و من توی این سفر فهمیدم شایان پسره پسرعموم گه سه سال از من بزرگتره چه بی مصرفه =| اه خوشم نیومد ازش... این بچه بود بهتر بود ها کلی باهم بازی می کردیم نمی ونم الان چرا انقد تنبل شده =| دس به هیچ کاری نمی زد فقط مزه می پروند :)))

عاقا ما داشتیم برمیگشتیم از کاشان که عمو رضا زنگ زد..گفت فردا همه میریم باغ پدربزرگ حمید( دامادشون) شما هم بیاید :)

ماهم اصن انگار نه انگار که یه روز کامل تو راه مسافرت بودیم فوری گفتیم باشه میایم...اقا شب ساعت 3 خوابیدیم 6 بیدار شدیم بریم باغ =|

جلو خونه مسعود اینا (پسرعموم) واساده بودیم بیان بیرون...محمد(بازم پسرعموم) گفت وسیله اضافی دارین بیار بذار تو ماشین من...منم دوسه تا نایلون برداشتم..اومدم از جدول رد بشم...چشمتون روز بد نبینه مث گونی آرد ولو شدم رو زمین :))))))) بابا من فکر کردم اون یه تیکه جدول داشته نگو نداشته :))))) خخخخخ وای یه سوژه ای شده بود...حالا خودم که از خنده نمی تونستم پاشم هیچی داداشم و محمد هم از یه طرف شیکمشون رو گرفته بودن و می خندیدن :)))))

خلاصه رفتیم باغ...انقدری که ما الوچه و گوجه سبز و چاقاله خوردیم دیگه هیچی رو درخت نموند :))))

اقا رفتیم والیبال بازی کنیم...و طبق معمول تنها دختری که اول از همه پایه س برا این کارا من بودم (البته مژده دخترعموم خانوم حمید هم به شدت پایه س ولی بارداره :))) نمیشد ) من رفتم توی تیم مسعود... بازی خعلی خوبی بود پر هیجان :)))) و اینکه همه ش هم گروه ما می برد و قرار بود گروه بازنده همه رو بستنی مهمون کنه...یه تیکه محمد توپ رو انداخت من ساعد زدم...و بعدش دوباره پخش شدم رو زمین :)))))) به طرز کاملا وحشتناکی :))))) دلم خوش بود روز تولدمه :))))) بار دوم رو که افتادم زمین همه شون یهو گفتن تولدت مبارک :)))))) حلا بدبختی اینه این تیکه تو فیلم هم افتاده :)))) مهدیس (دخترعموم) داشت فیلم میگرفت خخخخخخ :)))

راضی ام ینی... الان که برگشتم خونه میبینم چقدر دلم براشون تنگ شده...چقدر از بچگی دلم می خواست توی یه شهری باشیم که فامیلا همه دورمون باشن و چقدر هم این ارزو براورده نشد :)

 

دیروز تولدم بود...رسما وارد 18 سالگی شدم

هیفده سالگی نازنینم...دلم برات تنگ میشه...

۳۱
فروردين

روزا می گذره...خیلی اروم...خیلی نرمال...

هفته پیش تئلد نیلو بود...رسما وارد 18 سالگی شد...خب مگه شیه منم هفته بعد 17 سالگی رو می بوسم می ذارم کنار...همون 17 سالگی ای که از بچگیم دوست داتم زودتر برسه...همون 17 سالگی ای که فکر میکردم چه خــــــبــــرهههه :)

همون 17 سالگی ای که فکر میکردم شادترین سال هر آدمیه

نمی دونم..شایدم بود...یا شایدم من بلد نبودم ازش استفاده کنم..به هرحال...

درگیرم این روزا...با خودم و احساساتم..با خودم و اطرافیانم...

یه زمانی وقتی این وبلاگو درست کردم با خودم عهد کردم اونقدری شاد بنویسم که بعدا ها وقتی برگشتم و خوندمشون کلی حس خوب بهم تزریق بشه..اما نمی دونم چرا جدیدا خوشی ها کوتاه شده...خوشی ها انقدر کم و کوتاه شده که من خیلی هاشونو یادم میره نگه دارم و بنویسم...

یکی دو ماهی میشه تو خلوت خودم به کارایی که انجام دادم فکر می کنم...

الان اصلا قصدم این نیست تقصیر کارامو بندازم گردن بقیه...اصلا... اما اینو با جرئت می گم که بقیه نقش کمرنگی توی این ماجراها نداشتن..اصلا! برعکس شاید عامل اصلی شون هم اطرافیانم بودن...اما خب درکل تقصیر خودمم بوده (چی گفتم!)

اینکه فاصله سنی من با داداشو آجیم زیاد باشه...این که تا فهمیدم "خواهر" رو چطور می نویسن اون ازدواج کرد...اینکه انقدر مامان و بابام داداشم رو دوست داشتن..البته نه تنها اونا...کل فامیل دوسش دارن...که البته منکر خوبی داداشم نمیشم..خیلی آقاس...کلی با پسرای همسن خودش فرق داره...اما خوب...توجه بیش از حد همه بهش...دوس داشتنش...همه و همه...وقتایی که مامان و بابا حرف منو متوجه نمی شدن...دلخوشی های منو درک نمی کردن...همه اینا...شاید باعث شد من یکم حسود شم...یکم احساس کنم که منم باید دیده شم...یکم یکی ازم تعریف کنه...باعث شد من دوست پسر داشته باشم... خب اگه از جهت غرب نگاه کنی دوست پسر داشتن خیلی هم خوبه...چون باعث میشه شخصیت جنس مخالف رو بهتر بشناسی...اما اگه از جهت خودمون نگاه کنی...الان من عذاب وجدان گرفتم... اینکه نباید دوست می شدم با هیچ پسری...ولی میرسیم سر مقوله ی تنهایی...تنهایی من شاید با دوست پسرم پر می شد...که البته میشد...خاطرات بدی هم ندارم از دوست بودن با یک پسر...برعکس خاطرات خوب زیاد دارم...کلی حس خوب...

چندوقت پیش یه رمان خودم...وسطای رمان فهمیدم شخصیت رمان یه بیماری داشت به اسم "خود گم گشتگی"...

اسمش خیلی برام مسخره اومد...مگه میشه کسی خودشو گم کنه؟! مگه خودکار و مداده؟!

یه صفحه که خوندم...دو صفحه که ادامه شو خوندم...فهمیدم اصلا هم خنده دار نیست...هرکسی میتونه خودشو گم کنه...منم تنستم! ناخواسته...دچار خودگم گشتگی شدم...شایدم نشدم...ولی رفتار ها و علائم شخصیت رمان با من مو نمی زد با عرض تاسف...

اینکه زود وابسته میشه...هرکاری میکنه تا طرف مقابلش خوشحال باشه...از خودش می گذره برای راحتی طرف مقابلش...توی هر اتفاقی که میفته خودش رو مقصر بدونه...حتی اگه مقصر نباشه...و من دیدم چقدر این شخصیت توی رمان آشناس...

اما حداقل حق این رو دارم پیش خودم اعتراف کنم که از 27 شهریور 93 تا همین امروز من با هیچ پسری دوست نبودم...در حد حرف زدن چرا بوده...اما اینکه به شدت موقعایی که دوست دختره یکی بودم نبود...

 

 

+برا مامانم وایبر و واتس اپ نصب کردم =| زندگیمون رو هواست اقا... =|

+ قبل عیدم گوشی خریدم...دوسش دارم ^_^

+  12 اردیبهشت تولدمه :) مراسم وداع با 17 سالگی داریم :) تشریف بیارید :)

++ آقای امین خان...نیستی...امیدوارم زود وبت درست شه برگردی

+ زهرا جون دوستت دارم :)

۲۷
اسفند

دیشب طبق رسومات همیشگی...چهارشنبه سور رو برگزار کردیم...

رفتیم جلو خونه دایی اینا...محمد بود مینا بود امیررضا هم از تهران اومده بود خونه دایی اینا...بابا بود دایی هم با وجود مخالفت های زیاد و سخت گیری های فراوانش بود...هرچند که همش به محمد و مینا تذکر می داد...

و من اون موقع فهمیدم که بابای من اونقدرا که فک میکردم خشک و سخت گیر نیست...فقط بعضی وقتا نمی ونه منو درک کنه...دیروز خودش رفت یه نایلون ترقه واسم خرید... خوب بود خلاصه...اما انگشتم سوخید :)

عرضم به حضورتون که پارسال بابای بنده برای امتیاز یه مکانی توی شهر خودمون ثبت نام کرد...من شهرمون رو دوس دارما ولی نه برای زندگی...

هیچ خبری ازشون نبود نه بگن رد شدی نه بگن قبول شدی...اما دیروز..د اس دادن به بابا که نفر اول شدی!

ینی داغونم...اونجا شهر کوچیکیه...به درد من نمیخوره...به درد شیطنت های من نمیخوره...نوع پوشش من با اونا فرق می کنه..حالا فکر نکنید روستاس ها!!! شهره ولی یکم نسبت به اینجایی که هستم کوچیکه

این خط این نشون من برم اونجا با اینی که الان هستم کلی متفاوت میشم...حالا ببینین...

بابا میگفت 6 ماه یا بیشتر طول می کشه....جون من دعا کنین لااقل تا اخر پیش دانشگاهی اینجا بمونم...جدا شدن از نیلوفر یکی از سخت ترین کارهای عمرمه :(

با این حساب احتمال هم میدم که...دانشگاه تهران مالید!!

بهتر از این نمی شه...

فقط در یه صورت میشه تحملش کرد..اونم اینکه داداش و خانومش خونشون رو بیارن اونجا

هرچی من به مامان و بابا میگم که مزیت های تهران از اینجا بهتره قبول نمی کنن...میگن این شرکت مال خودمونه دستش تو جیب خودش باشه بهتر از اینه که حقوق بگیره کس دیگه باشه...از یه نظرم راس میگه...ساعت 6 صبح بری و 8 شب برگردی! سخته واسه زن داداشم میدونم مخصوصا الانم که دیگه دارن بچه دار میشن..

واقعا موندم...توکل به خدا...نیلو راس میگه...هرچی خدا بخواد

 

۱۸
اسفند

خب از چی بگم؟

اول از همه از یه خبر...به نظر تون...حتی یک درصد...یه کوچولو...حتی در حد شایعه... به من میاد که....میاد که....ممممممم....خب چیزه...میاد که.... عمه بشم؟؟؟؟!!!!!

حالا چه بیاد چه نیاد به هرحال من دارم عمه میشم :)))))

زن داداشم داشت باهام درد و دل میکرد...می گفت زوده...

اما به نظر من اصلا نیست...درسته 6 ماه از عروسی شون گذشته... اما هردوتاشون کم کم سن شون میره بالا...همسن هاشون حداقل دو سه سال پیش ازدوا کردن و قاعدتا طبیعی بوده که تا الان بچه دار نشن...اصلا از اون گذشته داداش من بچه دوس داره :))))

می گفت نگران حرف مردمه....اما من دوباره توی جلد روانشناسی م فرو رفتم و گفتم به حرف مردم چیکار داری؟ خدای نکرده که نه غیرشرعی بوده نه خلاف شرع...خدای نکرده!

کاملا قانونی و شرعی...عاقا اصلا به مردم چه ربطی داره کیا کی میخوان بچه دار شن؟! O_o

از حال و هوای این روزا بگم...میشه گفت تقریبا یک نواخت... تنها همدم من نیلوفره...همونی که همیشه هم بوده...هنوزم هست! و بعدا هم خواهد بود

تنها کسی که به شوق اون صبحا از خونه میزنم بیرون و وقتی به پنج شنبه و جمعه میرسیم برنامه ریزی میکنیم که حتما سه چهار ساعتی چت کنیم :)

تنها کسی که وقتی به مشکل میخورم به اون میگم و اون همیشه بدون اینکه خسته شه بدون اینکه به فکر منافع خودش باشه راهنماییم می کنه

حال و هوای عید اصلا حس نمی شه...انگار مثلا چند روز تعطیلیه! نه عید!

درکل فک کنم همون لفظ "یکنواخت" براش مناسب باشه

چند روز پیش که با نیلو حرف میزدیم فهمیدیم که نسبت به یکی دوسال پیش خعلی فرق کردیم... سال اول...وقتی تموم وقت مون با حرف زدن راجب پسرا می گذشت (صادقانه گفتم...سوءتعبیر نشه) ...سال دوم...وقتی همش به فکر دور دور بودیم...

و اما امسال...خیلی کم پیش میاد اسمی از پسر توی حرفامون زده بشه... نمیگم بیخیال دور دور شدیم...نه اصلا... ولی لااقل دیگه برنامه ریزی نمیکنیم کلاس ساعت آخرو جیم بزنیم و بریم بستنی بخوریم...

انگار عاقل شدیم :) شاید استرس کنکور..شاید استرس امتحان نهایی...اینکه من و نیلو بخاطر اینکه از هم جدا نشیم حتما باید هردومون تهران قبول شیم..و واسه همین هم سخت کوشانه درس بخونیم...

نمی دونم..هرچی که هست...دلم یکم از شادابی و مسخره بازی های سال اول رو میخواد...

امروز مدرسه  کلاس داشتیم تا 6... وقتی اومدیم بیرون رفتیم بازار که من واسه تولد داداشم کادو بخرم...خوشگل هم هست خدایی :) دیگه وقتی سلیقه دوستای گلم هم باشه نور علی نور می شه (نیلو جانمان و زهرا)

پونزده روز تعطیلی عید دلم واسه نیلوفر تنگ میشه :(

برای شما هم...برای نوشتن هم... :(

۲۴
بهمن

من دوباره احساس کردم حرفام رو دلم داره سنگینی می کنه!

اومدم که بنویسم

این سه چهار روز رفتیم شهرستان... از وقتی که داداشم مزدوج شده رفته و فقط من موندم تو خونه دارم سعی میکنم بشم اون دختری که مامان بابام بهش افتخار کنن... نمیدونم چقدر موفق بودم ولی درکل به نظر خودم تغییر کردم... بچه بازی در نمیارم...شوخی میکنم... ادب رو خیلی بیشتر از قبل رعایت می کنم...سعی میکنم کمتر با مامان بابا دعوا کنم و بیشتر حرفشون رو گوش کنم...ولی اصلا انگار کلا همه با من مشکل دارن... مثال میزنم براتون...

عاقا من حسودیم میشه وقتی داییم به دخترخاله هام خیلی بیشتر از من محبت میکنه و با اونا بیشتر گرم میگیره...

یا مثلا وقتی آجی و پسرعمو (شوهرش) از سالن پرورش قارچ شون برمیگردن و خسته ن...و من میدونم که چقدر خسته ن چون خودم چندباری همراهیشون کردم! اما خستگی شون دلیلی نداره که آبجیم رفتارش با من مثل کسی باشه که انگار وظیفه شه ازشون پذیرایی کنه!!!

بعد از شام که همه مون خونه پدربزرگم بودیم...و من طبق همونی که گفتم دارم سعی میکنم دختر نمونه باشم پاشدم که ظرف هارو بشورم... خواهر گرام اومد گفت به به چه عجب زینب میخواد ظرف بشوره... و من صرفا از سر یه شوخی گفتم زینب غلط می کنه... اما اون بازم جوری که انگار من وظیفه مه و تا الان فقط خوردم و خوابیدم و عرضه ی هیچ کاری رو ندارم بگه بشور حرف نزن :|

الان شاید پیش خودتون بگین چقد لوسه...اما به جان خودم اصلا اینجوری نیست اصلا... حسودی میکنم قبول دارم ولی از لوس بودن متنفرم... به معنای واقعی... دیگه من خواهری که 14 سال ازم بزرگ تر باشه رو میشناسم...میتونم که نوع رفتار هاش رو در مواقع مختلف درک کنم!!!

واقعا دلیلی نمی بینم همه با من مشکل داشته باشن...البته همه که میگم منظورم از فامیلای طرف مادریه... خیلی شیک و مجلسی میشه فهمید محبت هاشون به من یا از سر اجباره یا الکی برای حفظ ظاهر =)

من لوس نیستم... فقط انتظار دارم اونجوری که با بقیه رفتار میکنن با من هم رفتار کنن!

جای داداشم خالی... چقد هوای منو داشت..چقد بین فامیلای مامانم حواسش به من بود... اونم باهام شوخی میکرد اونم بهم تیکه مینداخت ولی خداشاهده بدون غرض بود...چرا از شوخیای داداشم هیچ وقت ناراحت نمیشدم؟ چون جنس حرفاشو درک میکردم...فقط شوخی بوده و قصد اینو نداشته که حرف دلش رو توی پوشش شوخی به من بزنه!!!

من به خواهرم خیلی محبت کردم...خیلی... احترامشو خیلی نگه داشتم چون از بچگی بابا بهم گفته که 14 سال ازت بزرگتره و هرچقدرم بخوای باهاش صمیمی شی باید احترامشو نگه داری... خیلی کارا بهش کردم و خیلی جاها به دادش رسیدم...اما حقم نیست ایطوری با کینه با من حرف بزنه...کاملا حسش مییکنم

 

اوف چقد نوشتم : ) چه دل پری دارم ها : )

دارم رمان دومم رو می نویسم...ژانر جنایی معمایی پلیسی عشقولی داره : ) کلا همه چی توش هست...ولی خب هوس رمان پلیسی کردم...تموم شه حتما همینجا می ذارمش

عاقا چقد بده که داداشم برای عید فقط 4 رو مرخصی داره...و چقد بدتر اینکه مامانم امروز وقتی بهش گفتم بگو هماهنگ کنیم برای سیزده بدر مرخصی بگیره برگشت بهم گفت اون دیگه متاهله نمیاد با تو بگرده....و من چقدر دلم شکست از اینکه داداشم متاهله!

 

هی خدا....این حرفا همیشه تو دلم مونده بود اما دیگه نتونستم نگهشون دارم : )

دختر است دیگر : )

۰۶
بهمن

سلام...

بی معرفت ترین عضو بلاگ دات آی آر اومد :-2-15-:

میدونم...سر نمیزنم...حس و حال ندارم...خیلی بد می باشم خلاصه : ) ببخشید اینجانب رو :-2-35-:

خب از چی بگم؟

اوم امروز کارنامه دادن! :-2-31-:

خیلی بد شدم ولی خب نظری ندارم...چون تلاشمو کردم... نشد خوب بشم دیگه....:-2-39-:

16.62 :-2-33-:

البته حساب که کردم چند صدم کم دادن بهم...فردا اعتراض میزنم ببینم چی میشه...

نیلو دوباره سوگند رو امتحان کرد...و متاسفانه باز هم برای بار دوم سوگند به بدترین حالت ممکن از این امتحان بیرون اومد!

واقعا فکر که میکنم میبینم اصلا تو انتخاب دوست خوب نیستم! که البته نیلوفر جای خود دارد

وقتی پارسال ارغوان که صمیمی ترین دوستم بود و زیرآب منو زد...! اونم سره چی...سر یه پسر که توی لاین بود!!! :-2-22-:

امسالم که سوگند..البته سوگند مشکلش با من نیست ولی خب بازم به هرحال انتظارشو نداشتم با جمع 5 نفرمون که خیلیا حسرتش رو میخوردن اینجوری کنه : ) اونم دوبار : )

من یه عادتی که دارم اینه که زود فراموش میکنم! زود میگذرم...زود می بخشم! :-2-28-:

تازگیا واسه کنکور استرس گرفتم! انگار از موقع امتحانای امسال فهمیدم که کنکور سخته و باید استرس داشت!

نمیدونم... وای یعنی میشه یه روزی بیام اینجا بنویسم داروسازی قبول شدم؟ اونم تهران؟! :-2-16-:

البته من به شیمی و علوم آزمایشگاهی و ژنتیک و زبان هم راضی ام خخخخخخخخخ :-2-06-:

اگه زبان بخونم حتما حتما باید دانشگاه تهران باشم...خیلیا بهم میگن زبان بخون...اولین نفر هم که کلی اصرار داره داداشمه...

خدایی تعریف از خود نباشه هم استعدادش رو دارم و هم علاقه ش رو...

اما حس میکنم آینده نداره!

درسته دخترم و اول و آخرش شغل نباید برام مهم باشه اما من نه طاقتم میگیره تو خونه بیکار باشم و نه اینکه دوس دارم برای پول به کسی وابسته باشم :-2-37-:

مثلا داروسازی اگه بیارم میتونم داروخونه بزنم که خیلی شغل خوووووبیه...یا مثلا علوم آزمایشگاهی یا ژنتیک...و با توجه به اینکه آزمایشگاه تشخیص ژنتیک توی ایران فقط یه دونه س و اونم مال نیروی انتظامی تهرانه اگه من بتونم توی علم ژنتیک که خیلی هم بهش علاقه مندم موفق بشم میتونم آزمایشگاه تشخیص ژنتیک بزنم...(ایشالله) هم اینکه کلی آدم شاغل میشن...هم اینکه تشخیص ژنتیک و بیماری های ژنتیکی راحت تر میشه و بیماری هایی که منشأ اون ها عوامل ژنتیکی باشه شناخته میشه و دیگه انقدر بچه بیمار به دنیا نمی آد....و هم اینکه کلی توی منطقه صدا میده!! :-2-35-: به جان خودم دنبال معروف بودنش نیستم...ولی خب.. : )

 

دیروز از طرف مدرسه رفتیم سیرک...آقا یه پسره اونجا بود...از اون مدلایی که من عاشقش میشم :-2-22-:

جلیقه پوشیده بود و از این کلاه شاپو ها.... البته از اونایی بود ک برنامه اجرا میکرد ها

بعد اینکه نصف بچه های مدرسه عاشقش شدن خخخخخخ :-2-06-: مجری که اسم و فامیل اونو گف همه حفظش کردن! خلاصه فک کنم از دیشب تا الان 500 تا به فالوور هاش توی اینستاگرام اضافه شده باشه...یوهوییی همه باهم :-2-22-:

 

دوستتون دارم...

۲۶
دی

سلام : )

واااای وای نبودین حال منو ببینین...عاقا سه روزه من مث میت فقط رو تخت خوابیدم....دقیقا مث میت

عاقا سه شنبه از امتحان آمار بازگشتم...و طبق معمول خوابیدم...از خواب پاشدم حس کردم حالم داااااغونه...اصن خیلی بد بودم خیلی...پا شدم برم واسه نهار که چشمتون روز بد نبببببینه surprise به دلیل  حفظ روحیه خوانندگان نمیتونم بگم که بالا آوردم (نگفتم ها مثلا)

خلاصه تموم دست و پام می لرزید...من که تو عمرم نهایتا 7 یا 8 بار رفتم دکتر...(میترسم از آمپولش) دراز شدم کف زمین گفتم پاااااشین بریم دکتر!!!

که البته بابام شدیدا از این حرف تعجب کرد!! حق داشت خو..من کی گفتم بریم دکتر که بار دومم باشه...همیشه به زور می بردنم

راه هم نمیتونستم برم...بغلم کردن سوار ماشین شدیم رفتیم دکتر...حالا دکتره سوال میپرسید..من هرکدومو یه جواب میدادم...ینی اصن جوابام باهم سنخیت نداشت اصلااااا

دیگ یه آمپول ناناز واسم نوشت و یه بسته قرص هیوسین... و در کمال تعجب اون روز فهمیدم که انقد دیگه رفتم ندون پزشکی که دیگه از آمپول نمیترسم : )))))

خخخخخخخخ به قول مامانم خرس گنده خجالت نمی کشه از یه سوزن 2 میلی متری میترسه

و تا امروزکه 4 روز از اون موقع می گذره من هنوز نمیتونم سرپا وایسم...!

دیگه اینکه اهان سر جلسه اخرین امتحانم هم نرفتم...که خداروشکر زبان بود...و اینکه من نمره هام توی تنها درسی که بیست میشه زبانه! دیگه مامی رفت مدرسه و مدیرمون گفته بود عیبی نداره نمره های قبلیش و میذاریم : )

 

وای یه خبر خوب...امروز داداش و زن داداش میاااااان :)

وای خدا دو ماهه داداشمو ندیدم دلم داره درمیاد واسش : )

 

یه چیزی هم بگم..پوزش اینجانب را بطلبید از اینکه نمیام پست بذارم...درگیرم...شایدم واقعا حرفی واسه گفتن نداشته باشم...اخه زیاد اتفاق خاصی نمی افته که بخوام تعریف کنم

و از همین تریبون اعلام میکنم زهرااااا جون خیلی دوستت دارم...مرسی از اینکه همیشه با حضورت توی وبلاگ بهم فهموندی که به یادمی :*

۱۵
دی

نبودم اینجا خاک گرفته ها : )

سلام

خوبین خوشین سلامتین؟

من بدک نیستم...خوب نیستم بدم نیستم...امتحانا رو پشت سرهم دارم خراب میکنم : ))))

به جان خودم دیگه نمره م رو پیشبینی نمی کنماااا....زبان فارسی با خودم می گفتم نهایتا 18 اینا بشم...امروز پرسیدم معلم مون میگه یادم نیست...احتمالا 16 یا 17 شدی... =|

الان تنها امیدم اینه که منو با یکی دیگه اشتباه گرفته باشه : )

یه چیزی که جالبه اینه که من اصلا نمره واسم مهم نبود...اصلاااااا ها... ولی امسال...شدیدا دوس دارم نمره هام بالا باشه...شاید چون رو رتبه کنکور تاثیر داره... هعی خدا

عاقا زدم تو کار ترجمه... دارم یه رمان ترجمه می کنم...touch not my heart... و یک سریال کره ای : )

تجربه خوبیه درکل...واسه سریال اولین تجربه م بود... و اینکه اصلا از سریال کره ای خوشم نمیاد کلا از کره متنفرم اما خب قبل اینکه توی سایت عضو شم نمیدونستم کره ایه!

خواستین سر بزنین عضو شین...به مترجم لازم دارن http://sahelanime.ir

واسه عضویت اون بالا نوشته تالار...از اونجا عضو شین : )

اومممم دیگه چه خبر...اها... اهنگ پلنگی زدبازی رو شنیدین؟ خیلی خفنه : ) دوسش دارم ....

۰۵
دی

سلام...

من اومدم از تعطیلات :)

به قول نیلو تعطیلات عید :)

عاقا ما رفتیم واسه دو روز...منم کتاب نبردم گفتم برمیگردم میخونم بذار اونجا حال کنم

ما رفتیم ...خونه پدربزرگم بودم که عمو اینا اومدن یه سر به ماا بزنن و بعدش برن تهران خونه خودشون...بعد از نیم ساعت پا شدن برن بابام هی گفت جاده لغزنده س نرید چه کاریه بذارید هوا خوب شه...گوش ندادن و رفتن...

من و یاسی هم حاضر شده بودیم بریم سالن پرورش قارچ آبجیم اینا :)

من و یاسی تو ماشین بودیم و من ماشینو روشن کرده بودم گرم شه که در این لحظه عمه و دوتا از پسرعمه هام اومدن خونه پدربزرگم(پدره مامانم)

و ما همچنان منتظر بودیم بابا بیاد و بریم سالن....چند دقه بعد پسرعمه علی اومد بیرون و داشت با تلفن حرف میزد... اصولا من عادت ندارم گوش بدم به مکالمات کسی...ینی بخوام گوش هم بدم هیچی نمیشنوم به اذن خدا:)

خلاصه از اومدن بابا ناامید شدیم و عمه اینا هم هنوز نشسته بودن...ماشینو خاموش کردم رفتیم تو که بابا یهو اومد گفت سوییچو بده...خدافظ

و من همچنان به حالت :| داشتم بابامو نگا میکردم...گفتم قرار بود بریم سالن کجا میری؟ گفت هیچی خدافظ

خیلی اعصابم داغون شد...رفتم تو آشپزخونه داشتم چایی میریختم مامان اومد گفت عمو این تصادف کردن:(

من روح تو تنم نموند...بابام رفت پیش عمو اینا...فکر میکردم تصادف ساده باشه و نحایتا ماشین خراب شده باشه...اما...

عموم سرش شکسته بود...گردنش هم...گوشش هم به بدترین حالت ممکن بریده بود :((((

دخترعموم که سه سال از من کوچیکتره...لگنش شکسته :(

عموم سه تا عمل داشت...حشتناک بود...از ماشینشون هیچی نمونده...8 تا پشتک زده و 15 متر رو زمین کشیده شده...قک کنین دقیقا اون روزی که شبش یلدا بوده...عموم قبل اینکه راه بیفتن زنگ زده همه بچه های تهران رو جمع کرده دعوت کرده خونه خودشون...و بعد این اتفاق افتاده...مام ماشالله طرف بابام جمعیت نوه ها خیلی زیاده که البته خداروشکر...خلاصه همه بچه ها جمع بودن اما نه خونه ی عمو رضا :( همشون تو بیمارستان جمع بودن :(

عاقا من داغونم...با عمو و مهدیس (دخترعموم) که حرف زدم دلم ریش میشد...کلی گریه کردم....خداروشکر به خیر گذشت...اگه اگه اگه خدای نکرده بلایی بدتر از این سر عمو میومد...داغون میشدیم...من بابا داداش کل بچه های فامیل...کل نوه ها...همه عاشق عمو رضان...عاااااشقشن... الان مرخص شون کردن خونه ن....دعا کنین زود خوب شن...مهدیس موقع امتحاناشه... :(

پوووووف خلاصه ما رفتیم واسه دوروز ولی بعد این اتفاق بابا رفت بیمارستان پیش عمو...امروز دیگه برگشتیم خونه...فردا امتحان ریاضی دارم...خوندم ولی راضی نیستم...می ترسم...

خدا رحم کنه :)

امیدوارم هیچ کس هیچ وقت تصادفی نداشته باشه

خوش باشید...دعا یادتون نره

۲۹
آذر

سلام

چند روزی نیستم :)

می روم دیار آشنا :)

۲۴
آذر

سلام :)

از کجا بگم؟ امروز خوب بود...خیلی خوب بود...بعد از 4 ماه با نیلوفر رفتیم که با میکی ماوس و اون دونفر حرف بزنیم...خواستیم کدورت هامونو برطرف کنیم...خسته شدیم از اینکه همه میگفتن جمع 5 نفره تون حیف بود...به حرمت دوسال دوستی نیلو با اونا و 5 سال دوستی من باهاشون...به حرمت حرف مامان نیلو....هرچی که گفت...اول نیلو مث همیشه جوش آورد...نمیدونم چرا انقد زود آب روغن قاطی میکنه :) باید یکم روش کار کنم کمتر عصبی شه..البته بماند که میکی ماوس هم داد زد هروقت باهات حرف زدم باهام حرف بزن!!!!

موندم واقعا فازش چی بود از این جمله! اون مقصر بود بعد این حرفو زد =)

بعدشم که یه چی تو برگه نوشت داد به نیلو و رفت بیرون...حتی واینساد رودر رو حرف بزنن...شاید میترسید شاید خجالت هرچی

نیلوفرم فقط خط اولو خوند بهش برخورد با سرعت رفت بیرون کاغذو کوبید تو بغلش...و تموم تلاش من این وسط بی نتیجه موند...از هرچی بدم میومد سرم اومد ها متنفرم از دعوای دخترا

زنگ تفریح رفتم آوردمشون ...هر سه تاشونو...نشستیم مثلا منطقی حرف بزنیم :) میدونم میدونم جمله ام خیلی سنگین بود :)))))

حالا چی حرف زدیم و چی شد بماند....اما مهم اینه این بار موفق شدم نذارم دوتاشون داد و هوار راه بندازن...

تو یک جمله خلاصه میکنم...باهم آشتی کردیم :)

و طی یک زنگ تفریح دوباره مثل پارسال مدرسه رو به گند کشیدیم با شلوغ بازی ها و شوخی هامون :))))

اصن یه تعجب خاصی همه رو از جمله دشمنامون که موقع داد زدن های نیلو و سوگند درحال لبخند زدن بود فرا گرفته بود...انگار نقشه ی جدا کردن ما خیلی براشون سود نداشت!

عاقا خیلی خوب بود.... اینکه دوباره برگشتیم باهم...هرچند که مثل قبل خیلی نمیشیم...اما همینکه بازم 5 نفر شدیم عالیه...

آخر هم نفهمیدیم مقصر کی بود :))))))) سوگند یا...؟؟؟

 

۲۲
آذر

یک سال و نیم بود که رمان نمی خوندم...روم تاثیر گذاشته بود...رمان خوندن خیلی احساساتیم کرده بود!

منم که هم بخاطر اون و هم بخاطر اینکه حواسیم پی درسم باشه ترکش کردم... یه هفته ای میشه که دوباره هوس رمان خوندن زده به کله م...شروع کردم به خوندن رمان "در دم" ...افتادم یاد اون موقع که خودم رمان می نوشتم...الان که میخونمش میبینم خیلی چرت بود خیییییلی هم سطحی بود اما به اطرافیان که داده بودم بخوننش اعتراف میکردن یه جاهاییش اشکشون در اومده...چقد اون موقع دلم میخواست با sun daughter نویسنده ی همین رمان توی سایت نودهشتیا همکاری کنم و دوتامون رمان بنویسیم :)

خدایی تا مرزش هم رفته بودم ولی بخاطر درس همون موقع که از رمان خوندن دست کشیدم از انجمن نودهشتیا هم دست کشیدم...اون موقع کاربر حرفه ای بودم نمیدونم بعد این چند وقت سر نزدن درجه م چقد اومده پایین

بیخیال..

از رمان دردم بگم...992 صفحه! تموم وقتمو گذاشتم پاش...قبلش که خواستم شرو کنم به خودم گفتم نکن دوباره حالت بد میشه دوباره روحیه ت خراب میشه...اما توجهی به ندای درونیم نکردم و خوندم...یه جاهاییش یه چیزا یاد میگرفتم...قضیه همون ادب از که آموختی...!

یاد میگرفتم زندگی کشمکش نیست...زندگی لجبازی نیست...زندگی خاله بازی نیست!

این آخراش چیزی یاد نگرفتم...بیشتر شرو کردم به حرص خوردن از دست شخصیت های رمان...اما هنوزم از تک تک جملات رمان میفهمم که زندگی لجبازی نیست.شاید اگه شخصیت اصلی رمان لجبازی نمیکرد بچه بازی نمیکرد اینجوری نمیشد....من کلا عادت ندارم چیزیو تعریف کنم نه فیلم نه رمان نه کتاب....هیچ وقت خلاصه شونو تعریف نکردم..پس اگه دستتون خالیه این رمانو بخونید...اما اگه مث من روتون تاثیر میذاره اصلا بهتون توصیه نمیکنم!

امشب تمومش میکنم...و دیگه رمان نخواهم خوند...فعلا باید اینو تجزیه تحلیل کنم...باید یکم فکر کنم

شاید برای عید یه رمان دیگه بخونم....

آخی چقد از دنیای رمان نویسیم دور شدم...چقد درس روم تاثیر گذاشته...بزرگ شدم؟! یا چی؟

گوشه گیر شدم یا چی؟ حساس شدم یا چی؟ افسرده شدم یا چی؟ یا توی زندگی خودم که مثل یه رمانه غرق شدم؟ :)

حالا هرچی که هست

فردا دوتا امتحان دارم...از همین الان دارم بهتون میگم که من فردا گند میزنم...حس پوچی دارم...انگار هیچی بلد نیستم... البته درمورد شیمی کمتر اما ادبیات! میترسم...از امتحانای فردام میترسم

 

اوممممم چه خوب که این سه روز تعطیلی تموم شد:) هم من هم نیلو واقعا اگه دور از هم باشیم یه چیزی مون میشه...سه روزه هردومون دپرسیم :) خداروشکر فردا تموم میشه

دلم یه دورهمی فامیلی میخواد...مثل عیدا...عید 92...که از همون روز اولش ما رفتیم دور دور تا اخرین روزش...مثل یازدهمش که جرئت حقیقت بازی میکردیم...مثل دوازدهمش که جلو خونه عمه اینا تور والیبال بستیم و تنها دختری که توی هردوتا تیم بود من بودم! :) همون شبی که اگه ماشین میخواست از جلو خونه عمه اینا رد شه باید تور رو میدادیم بالا :)

روز سیزدهمش که نزدیک 100 نفر آدم بودیم وای که چقد خوش گذشت...پاستور بازی هامون...عاشقانه قدم زدن های علی اصغر و پرستو آخی تازه ازدواج کرده بودن...تک بودن داداش من :)

 

دلم دور همی فامیلی میخواد مثل عروسی داداشم...که به هیچی فکر نمیکردم...که به این فکر نمیکردم  ساعت پیش جه دعوایی داشتم سره اینکه چرا فائزه به عشق من گفته بود نفسم....اووووووو الان خندم میگیره... :) وای خیلی بچه بازی بود...آخه منو چه به عشق....سن من کجا عشق کجا.... :) الان که نگا میکنم میبینم ترجیح میدم شیطنت هامو تو قالب یه دختر 17 ساله انجام بدم بدون هیچ تعهد و دل نگرانی و دعوا و غیرت یه غریبه!!!

الان اینا از اثرات مثبت خوندن رمانه هاااااا :)))

به اضافه ی همون پروژه ی متنفر سازی که عض کردم خدمت تون :)

وای درس وای امتحان

برام دعا کنید