صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

چیزایی رو که اینجا میخونی به کسی نگو!

صرفا جهت خالی شدن

حرفای درگوشی من با آدمای مجازی
صرفا جهت خالی شدن!!
/(ッ)\

۱۹
آذر

اوممممم سلام...

اینجانب یک عدد زینبِ دهن سرویس شده هستم :)

عاقا رفتم دکتر...واسه پروسه ی ارتودنسیم باید چهارتا دندون بکشم =|

امروز اولین دندون کشیدنم بود...مث چــــــی می ترسیدم...خیلی هااااا!

عاقا من نشستم رو صندلی...ضربان قلبم هی میزد هی میزد...اعصاب سمپاتیکم شدیدا تحریک شده بود و هی هورمون کورتیزول (که همون هورمون مبارزه با سختی ها و مصائب هستش) از غده های فوق کلیه م ترشح می شد...در حدی ضربان قلبم شدید بود که این صندلی دندون پزشکی هم از تکون های قلبم تکون میخورد =|

هوچی دیگه اومد آمپول سر کننده رو برام زد...منم که شدیدا ترررررررسو.... پامو فشار میدادم که دردش کمتر شه...یه ربع نشستم تا سر بشه و بعد یه چی انداخت زیر دندونم و انقد به بیرون هولش داد تا در اومد.... ولی خب باید اعتراف کنم اونقدری که من ازش میترسیدم و حس میکردم درد داره ، ترس و درد نداشت!

الان من یه دندون ندارم :(

عاقا روم نمیشه بخندم :(

دوشنبه هم باید پلاک هامو عوض کنم..فک کنم رنگ سبزآبیش خوشگل باشه :)

 

ممممم یکشنبه بعد ار سه روز تعطیلی دوتا امتحان داریم...یکیش شیمی که عاشقشم و هرچقد بخونم ازش خسته نمیشم

یکی هم ادبیات که شدیدا ازش متنفررررررم

 

امروز زنگ آخر پرورشی داشتیم...زنگ تفریح یکی از بچه ها داشت شیرکاکائو میخورد....وقتی تمومش کرد بطری شو ازش گرفتم تا زنگ بخوره...بچه های پایه رو جمع کردم و نشستیم وسط کلاس...جرئت حقیقت بازی کردیم :))))

وای خدا خیلی بازی خوبیه...یاد عید 92 افتادم که با سینا و پریا و نگین و مهدیس و دیاکو و نیما بازی کردیم...آخییییی...خیلی خوش گذشت..همش میفتاد به من و نیما...خلاصه جاتون خالی آمار تک تک دوست دختراشو درآوردم :)))

البته بماند که سینا هم تلافی کرد :) ولی من اون موقع پاااااک بودم :) به جان خودم :)

امروز اما وقتی ته بطری به من افتاد...پته م حسابی افتاد رو آب :) من جرئتشو نداشتم که جرئت انتخاب کنم بچه های کلاس خیلی کله خراب بودن نمیشد باهاشون مقابله کرد درنتیجه تریجح دادم رازم رو بدونن اما سالم بمونم :))))

میگم یه خورده از خون دندونم رفت ته حلقم...به نظرتون چند درصد امکان داره خون آشام شم؟!

۱۵
آذر

خب...همتون درجریانین که دیروز حالم چطور بود...رفتم مدرسه...انقد با نیلو خندیدم که همه چیزو فراموش کنم...بهترین دوستمه...که هیچ وقت نذاشته احساس تنهایی و غمگینی کنم...از همین تریبون میگم عااااااشقتم نیلوفر

الان حالم بهتره...دیشب یه تصمیم گرفتم..."پروژه ی متنفر سازی" :))))

رفتم پروفایلش...همه عکساشو نگاه کردم...و به خودم این امید رو دادم که همچین آدم شاخی هم نبوده که من بخوام الان بخاطرش انقد ناراحت باشم :) ولی خب اتفاق یهویی بود دیگه بخاطر همین انقد بهم ریختم :)

اره داشتم میگفتم...تونستم با موفقیت این پروژه رو به اتمام برسونم :) این موفقیت رو به خودم و شما تبریک میگم خخخخخخخخ :)))

اوووووم امروز رفتم اون کفشی رو که با یاسی دیدیم و ازش خوشم اومد خریدم...آل استار :) خیلی قشنگه بسی دوستش میدارم...

البته من اصلا عادت ندارم وسط سال لباس نو بخرم و استفاده کنم...درنتیجه می مونه واسه عید....اما میدونین چیه؟ تا به حال دیده نشده من یه یزی مثل لباس یا کفش رو بخرم و یه هفته تو کمد بمونه :))))) ینی من الان هی دارم وسوسه میشم بپوشمش :) لامصب طاقت نمیارم که :)

مامانم میگفت اگه من تورو میشناسم فردا اینو میپوشی میری مدرسه بعد همه خوششون میاد میرن میخرن توام اعصابت به هم میریزه :D

راس میگه....اخه دوسال پیش یه کفش خریدم رفتم مدرسه بعد عید برگشتم دیدم 85 درصد بچه ها ازش خریدن =| به جاااان خودم...نیلو شاهده :)
ولی امسال همچین اشتباهی نخواهم کرد :) من دوس دارم وسایلام تک باشه...البته استثنا هم داریم! مثلا مشکلی با افرادی که بهم خیلی نزدیکن ندارم برای مثال دخترخالم یاسی ...نیلو...یگانه...و غیره :) و اتفاقا برعکس دوس دارم باهاشون ست باشم

+میگم راسته که میگن دخترا با خرید کردن شاد میشن ها =)

 

دیگه چیزی ندارم بگم :) پست قبلی هم دلم نمیاد پاک کنم از بس که دوستان بهم لطف داشتن و کامنت هاشون برام قشنگه...شاید بعدا براش رمز بذارم که چشمم بهش نیفته

 

"خدا هیچ وقت هیچ سنگی رو جلو پای بنده هاش نمیذاره...مگه اینکه توانایی برداشتن اون سنگ رو توی بنده هاش ببینه! "

۱۳
آذر

امروز کلاس اضافه فیزیک داشتیم...اسمم نبود ولی خب شرکت کردن برای تمرین بیشتر خالی از لطف نیست :)

داشتم برمیگشتم خونه با تاکسی اومدم...شانس من یه پسره هم سوار شد =|

یکم جلوتر یه دخمل درس خون گفت دانشگاه علوم پزشکی و سوار شد...وای اصن خیلی کلاس داشت که داشت میرفت علوم پزشکی :) تاه به قیافه ش هم میخورد که دکتر بشه...

خلاصه اون که پیاده شد دوباره من موندم و پسه...یهو گفت شیشه نمیاد پایین؟ گفتم نه

خندید و به راننده گفت این شیشه ها هیچ کدوم نمیاد پایین؟ راننده هم با تعجب گفت برا چی؟

پسره گفت یه دونه زنبور اینجاس گفتم مسافرا رو نیش نزنه

چشم تون روز بد نبیییییینه اینو که گفت انگار دنیا رو سر من خراب شد... برگشتم با ترس یه نگا به شیشه انداختم دیدم بعله دقیقا پشت سره منه...فک کنم ترس خیلی تو چهره م تابلو بود که پسره خنده ش گرفت =| عبضی =|

هیچی دیگه تا رسیدم مقصد با هر صدای "ویز" که میومد من خودمو جمع و جور میکردم...

الان هم نیش نخوردم سالمم و در خدمتتون :) مخلص همگی :)

 

دیروز با یاسی رفتیم بیرون دور دور... اصن لامصب یه حال و هوای دیگه ای داره وقتی مجردی میری بیرون :)

کلی هم عکس انداختیم...که البته خیلی قشنگ شد

و من طبق معمول همیشه از جلو اون مغازه خنزل پنزل (همونی که نیلو خانوم لطف کرد رفت اون ور و من فک کردم هنوز کنارمه ) که رد شدیم دو تا دستبند خریدم...من عاشق دستبندم...یکیش از ایناس که هی میپیچه دور دست که البته سه تا رنگشو دارم...اون یکیشم از همون جنسه فقط یه نماد صلح جهانی هم بهش وصله

 شبم که رفتیم خونه دایی عباس اینا...اونجا که دیگه خدایی خیلی خوشید....از اونجایی که حوصلمون سررفته بود دایی گفت بیا مشاعره...کفتم دایی حوصله ندارم بیخیال توروخدا من از مشاعره بدم میاد..گفت نه تو یه حرف بگو تا من بگم...گفتم خب با میم

گفت میازار موری که دانه کش است

گفتم باشه با ت بگم؟ ممممممم یکم فک کردم دیم چیزی یادم نمیاد...دوباره خودش گفت توروخدا میازار موری که دانه کش است

گفتم نه اصلا ولش کن با حرف ا بگین....گفت ای بابا نیازار موری که دانه کش است

گفتم خب با خ؟ گفت خو نیازار موری که دانه کش است

=|

درکل پسرخاله مامانمو خیلی دوس دارم...خوشحالم که خونه شون اومده اینجا

بعدش با محمد و یاسی و مینا و فاطمه و مژده رفتیم اسم فامیل...

محمد گف من مغزم نمیکشه بیاین مسخره بازی بنویسیم..قبول کردیم...با حرف س داشتیم مینوشتیم یهو دیدم گوشیشو برداشت...داشت زنگ میزد به یکی...گفت الو پویا سلام اشیا با س میگی؟

یهو زد زیر خنده و تلفنو قطع کرد...وقتی داشتیم میخوندیم رسید به اشیا...در کمال ناباوری نوشته بود "سگ پلاستیکی یه دست شکسته"

=| خدااااااا اخه من با این فامیلامون چیکار کنم :))))) خلاصه خیلی خوش گذشت خیلی خیلی خندیدیم....تا باشد از این مهمانی ها :)

۱۰
آذر

سلام : )

خوبین خوشین؟

عاقا یه کار خفن کردم :)

جدول مندلیف رو بزرگ درست کردم با خواص هرکدوم از عنصر ها و کاربردشون چسپوندم دیوار اتاقم پشت در :)

اصن کف کردم برا خودم :)

اینجوری هم هدفم جلو چشممه هم اینکه اتاقمو خوشگل کرده

 

فردا خاله اینا میان خونمون...بسی شاد استم از حضورشون :)

همون که دخترخاله قول داد اگه امسال کنکور قبول شه کتابای قلمچی رو برام بخره :)

چهارشنبه امتحان تاریخ دارم...در طول ترم فقط یک بار کتاب تاریخو واسه خوندن دستم گرفتم =| اونم دو درس اول...خداکنه امتحانمو خوب بدم...

چهارشنبه بعدازظهر هم با یاسی میریم بیرون دور دور...البته به همراه یار همیشگیم نیلوفر :)

امروز نیلو زنگ اول نیومد...بسی نگرانش شدم...اصن منم در سکوت به سر میبردم :) در حدی که دبیر فیزیک گفت نیلوفرِت نیومده تنهات گذاشته :)

حتی زبان هم دل و دماغ نداشتم...رفتم تمرین حل کنم پای تخته که دبیرمون گفت تو با اینکه اطلاعات زبانت خیلی بالاس ولی اصلا تو کلاس فعالیت نداری...چرا؟

بسی ذوق مرگ شدم از اینکه گفت اطلاعاتت بالاس...گفتم آخه خانوم همش تکراریه... =|

گفت موسسه میری؟ گفتم دیپلممو گرفتم تموم شده :)

چشماش به این حالت O_o شد و سکوت کرد

بعد که خواستم بشینم گفت خوشحال میشیم از اطلاعاتت توی کلاس استفاده کنیم :)))))))

وای خدا اصن معلم های زبان همیشه اعتماد به سقف منو میبرن بالا :) پارسال هم شُکو جون (دبیرمون بود) همین حس اعتماد به سقفو میداد بهم

 

هوا سرد شده است انگار ...

و من همچنان با سِرتِقی لباس گرم نمی پوشم :)

سرما خورده ام انگار :) حقم است :)

۰۶
آذر

خب...روزی که خیلی براش شوق داشتیم رسید تموم شد و رفت و به خاطرات پیوست (مث آهنگ آرمین: دیگه آرمینتم به خاطرات پیوست خخخخ)

نیلو که اومد اولش یکم گفت و گو نمودیم...و نیلو یکم رودربایستی داشت فک کنم..بخاطر حضور آجیم...چون مامان و بابا وسایلا و جهیزیه ی داداش اینارو بردن تهران و من بخاطر درسام که خیلی سنگینه نمیتونستم برم بنابراین آجی اومد خونه ما مواظبت از من :)

شامو من درست کردم :) لازانیا :) هرچند که همش نگران ین بودم یه ذره روغن بپاشه رو شلوارم که سفید بود...همش با یه فاصله حفظ شده غذارو درست میکردم :)

آخرشم در فر رو که باز کردم شکمم خورد به درش سوخت =|||

غذای خوشمزه ای شده بود(مدیونین اگه فک کنین از خودم تعریف کردما)

ولی نیلو خیلی کم خورد ینی گفت سیر شده =|

من که دوتا قسمت لازانیا و نصف مال نیلو هم خوردم :)))))

فیلم "فرشته ها باهم می آیند" رو دیدیم...."جواد عزتی " نقش یک روحانی رو داشت...در کل زندگی یک روحانی محور اصلی فیلم بود...بعد خانومش که باردار بود رفتن دکتر فهمیدن سه قلوئه =|

من که دااااااادم در اومد وقتی فهمید...خدایی بزرگ کردنشون سخته...مخصوصا اینکه یکی شون وضعیتش خوب نبود و باید دائم بهش کپسول اکسیژن وصل میبود....

درکل فیلم خوبی بود حس خوبی بهم داد

 

بعد شام رفتیم سراغ لاک زدن :) کاری که عشقه نیلوفره...من روی انگشتش طرح سییل کشیدم که خیلی ناز شد و اونم روی ناخونای من طرح پیکاسو میکشید =|||||

کلییییییی هم عکس انداختیم...اینکه چقد سر انداختن عکسا مسخره بازی دراوردیم بماند :)

در کل یه شب خوب شد برامون...خاطره ساز بود...ساعت 3 هم فیلم step up 4 رو گذاشتم نگا کنیم که نیلو وسطش گفت خوابم میاد و خاموشش کردیم بعد نشستیم حرف زدن :))))

تا 4 و نیم بیدار بودیم در کل :)

صبم که مامانش اومد دنبالش و من نیلوفرو تا پیش ماشینشون بردم و خودم توی هوای بارونی قدم زنان برگشتم خونه...اخ که چه حس خوبی بود... حیفه آدم تو بارون زیر چتر راه بره...باید بذاری بارون تموم وجودت رو لمس کنه...وثتی مث موش آبکشیده بشی تازه میفهمی بارون چه خوبه :)

یه جمله توی وب فروهر جون خوندم...."من معتقدم که دختران شاد، زیباترین دخترها هستند."

خیلی خوشم اومد...کی از زیبایی بدش میاد؟ کدوم دختری منکره زیبایی خودشه؟!

پس خیلی حیفه که دخترا زیبایی خودشونو با غمگن بودن خنثی کنن نه؟ چرا دخترای سرزمین من غمگینن؟ چرا همه توی دغدغه هاشون غرق شدن؟

از همین جا دارم میگم:

" آهای دختر آریایی...به خودت بیا...شاد باش...زیباتر باش! "

 
۰۴
آذر

بودن و خندیدن با دوستات توی دنیا از هرچیییییزی بهتره (البته خانواده جای خود رو داره) ولی من شخصا از اون دسته آدمایی هستم که دوستامو خیلی دوست دارم :)

مثلا پارسال که 4 روز رفتیم راهیان نور...جنوب...وقتی توی اتوبوس همه هندزفری در گوشمون بود و نصفه شبی اگه یکی مونو صدا میزدن به هندزفری توجه نمیکردیم و با صدای بلند جواب میدادیم :))))

یا وقتی بابای خانوم میکی ماوس که مسئول مون بود و دم به دقیقه به بچه ها آبلیمو میداد که حالشون بد نشه (من که حتی یه قطره هم نخوردم)

شیطنت هایی که با معاون پرورشی و مسئول بسیج داشتیم :))))

توی خوابگاه وقتی ساعت 4 میخوابیدیم و 6 و نیم باید بیدار میشدیم :)

وقتی راننده اتوبوس مون رو سرکار میذاشتیم :)

وقتی اخرشب توی اتوبوس که همه خواب بودن و ما 5 نفر میرفتیم جلوی جلو و با بابای میکی ماوس و راننده مون به همممممه چیز میخندیدیم

وقتی بابای میکی ماوس میگفت زینب انقد دختر منو از راه به در نکن همستر و سنجاب ننداز تو فکرش و من فقط لبخند میزدم چون خوده دخترش اونارو انداخت تو فکر من

یه موقعی هست که میشینی با خودت فکر میکنی...که خاطره ها چقد زود ساخته میشن و چقد زود توی گذشته جا می مونن

الان دقیقا یکسال از اون موقع گذشته...یک سال پیش این موقع ها ما توی اردو بودیم...وقتی رسیدیم شلمچه و با تک تک تانکا عکس انداختیم :)))) و هر 5 تامون نایلون به دست از اونجا خاک جمه میکردیم و من الان هم نمیدونم چی به سر خاکایی اومد که برداشتیم :)))

مسافرت رفتن مون یه تجربه بود که یکم روش زندگی کردن رو یاد بگیریم...اینکه بدونیم اونجا دیگه مامان هامون کنارمون نیستن که بخوان دنبالمون باشن و وسایلامونو جمع کنن...اینکه خودمون باید مسئول خودمون باشیم....

دلم یه سفر دیگه میخواد...با دوستام...البته هرچند خانوم میکی ماوس حسابی رسم دوستی رو به جا اورد و الان دیگه دوستون نیست...ولی دلم مسافرت میخواد

فردا نیلو خونمونه...شب هم اینجا می مونه..دوتامون یه هفته س از ذوق نمیدونیم چیکار کنیم

امیدوارم خوش بگذره

میام بعدا گزارش کاملو مینویسم :)

                                                               

۰۲
آذر

میدونی چه حسی خییییییلی خوبه؟!

اینکه صبح وقتی داری با چشم خوابالود میری صورتتو بشوری که بری مدرسه یهو چشمت یه یه خروار لباس رنگارنگ میفته که مامانت داره مرتب شون میکنه...یهو چشمت اینجوری O_O میشه...یکم که دقیق تر میشی میبینی چقد آشناس

بعد میری جلو تر میبینی عههههع اینا که لباسای زمان فینقیلی هاته :)))))

ذوق زده میشی خواب از سرت میپره زودی صورتتو میشوری و بعد میگی مامان این لباسارو جمع نکن تا من از مدرسه بیام

بعد که میای خونه تک تک لباسارو نگا میکنی...حتی حرفای داداش هم موقع پوشیدنشون یادت میاد

وقتی شلوار نارنجی تو میپوشیدی و داداش بهت میگفت مث هویج شدی :))))

یا وقتی بلوز صورتی و سفیدتو میپوشیدی و بهت میگفت پلنگ صورتی

یا اون لباس آّی نارنجیه که هروقت میپوشیدی بهت میگف کارت شارژ همراه اول :)))))

هعــــــــی داداشی دلم برات تنگ شده :(

امیدوارم زندگیت با خانومت پر از شادی باشه و همیشه دل درد داشته باشی! البته از خنده ی زیاد!

منم میام پیشت شک نکن فقط یک سال و نیم دیگه....

دعا کنید برام باشه؟ لازم دارم دعاتونو

که به هدفم برسم...میگن اگه هدفت رو همش جلوی چشمت بذاری و هی بهش نگاه کنی و به خودت امیدواری بدی بالاخره بهش میرسی...

اما من نمیدونم چطور شیمی یا داروسازی دانشگاه تهران رو همش جلو چشمم بذارم =|

۳۰
آبان

سلام :)

نمیدونم چرا نوشتن انقدر سخت شده... =|

چهارشنبه با دوست عزیزتر از جانمان رفتیم بیرون دور دور

اوشون منو به صرف ذرت مکزیکی دعوت نمود و من نیز هویج بستنی

اینکه چقدر خوشد بماند...از همه جالب تر این بود که نمیدونم چرا توی کافی شاپ که بودیم پسرا خیلی آشنا بودن =|

لامصب واس آدم آسایش نمیذارن که بستنی کوفتمون شد

رفتیم توی یه مغازه خنزل پنزل فروشی که من عااااااشقشونم...همینجور داشتم واسه خودم لذت میبردم و هی با نیلو حرف میزدم که فلان انگشترو ببین چقد خوشگله...خلاصه یه چند دقیقه ای گذشت دیدم نیلو هیچ عکس العملی نشون نمیده فقط دونقطه دی :D نگام میکنه

یه نگاه کوچولو انداختم بالا دیدم ای دااااااد بی داد این که نیلو نیست O_o

دختره هم نه گذاشت نه برداشت زد زیر خنده...

تو نگو این نیلوفره بووووووووووق ذوق زده شده همینجور رفته بقیه وسایلا رو نگا کنه... =|

بسی ضایع گشتیم ولی فایده ش این بود روح دختره شاد شد :))))

 

دیشب سوالای کنکور 89 تا امسال رو گرفتم....سوالای سال سومش رو حل کردم....کنکور همچین هم سخت نیست!

کنکور آسان است

 

دخی خاله قول داد بهم اگه امسال دعا کنم و اون کنکور قبول شه سری کامل کتابای قلمچی رو برام بگیره

ایشاااااااالله قبولی دخی خاله جون :)))))))

 

۲۷
آبان

من خودم شخصا یکی از اون ادمایی استم که خودمو خیلی دوست ندارم

میدونم اشتباهه اما خب خیلی از خودم انتقاد میکنم

که مطابق عکس زیر فهمیدم کار اشتباهیه

Template13

۲۵
آبان

این هفته با امتحان شروع شد...با امتحان هم تموم میشه!

شنبه زنگ اول...و چهارشنبه زنگ اخر :) و این به این معنیست که ما رسما بَخ بخت شدیم :)

قول دادن چهارشنبه ببرنمون دانشگاه علوم پزشکی...واسه کالبد شکافی =|

من ذوق دارم ...تشریح قلب و مغز و چشم و کلیه گوسفند یه حال دیگه ای داره که توی تشریح بدن انسان نیست :)

دغدغه ی اصلی نصف بچه های کلاس اینه که آیا طرف مذکره یا مونث؟!!! =|

به من چه خو : )

وقتی به یه دوست قدیمی و شاید صمیمی SMS میدی با شماره ی جدیدت و اون اول از همه حدس میزنه که کی هستی :)

یه لحظه لبخند میاد رو لبت...فرقی هم نمیکنه که طرف مونث باشه یا مذکر...

من وابسته نمیشم! یعنی قراره که نشم! یعنی قول دادم که نشم....و سر قولم خواهم موند...

اما درکل راضی ام از اینکه به "خاطره یا مرگ تدریجی" فکر نمیکنم... :)

هفته پیش بابا گفت زینب کی میری دندون پزشکی؟

من O_o واسه چی بابا؟

-میخوام بیام از وای فایش استفاده کنم

:)))))) یه همچین پدری دارم من :) مطب دکترم وایفای رایگان داره

و دیروز رفتم دندون پزشکی اما بابا هرکاری کرد گوشیش کانکت نشد :)))) و من بسی خشنود گشتم :)

 

وقتی ورقه امتحانی ریاضی رو تحویل میگیری یهو انگار پنچر میشی با دیدن نمره ت...یه نگاه به سوالا میکنی و بعد میری پیش دبیر محترم و میگی من جوابم درسته شما نمره کم دادین :)

و اون لحظه ای که یک نمره بهت اضافه میشه حس خوبیه :)

این چه وضعشه؟ما هرروز امتحان داریم این هفته رو...از اول سال تا الان حتی یک بار هم کتاب دینی رو نخوندم =| و فردا امتحان داریم  نظرتون راجب جنس و مقدار خاکی که باید بریزم تو سرم چیه؟!

 

+درگذشت مرتضی پاشایی رو تسلیت میگم...هرچند زیاد طرفدارش نبودم اما خب گناه داشت جوون بود...امروز بچه های مدرسه نشستن دور هم توی حیاط مدرسه یه دایره بزرگ تشکیل دادن و آهنگای مرتضی پاشایی رو خوندن :)

حیف که خانوم میکی ماوس و دوتا شَتَک توشون بودن وگرنه من و نیلو هم بهشون می پیوستیم

 

بهترین قسمت زنگ تفریح اینه که دیگه هیچکی به پسری که توی ساختمون روبه رویی مدرسه شرکتشه و اونجا کار میکنه نگاه نمیکنه :)

نیلو گفته اون پسره داداشمه خخخخخخخ آخه همه تو کفِش بودن و تریپ بابای و عشوه و اینا میریختن براش

و ما دوتا طی یه حرکت یوهویی گفتیم اون داداش نیلوئه و اونیکی هم عموشه :)

حالا جالب اینه هردفه اسم عموشو یادمون میره :)))) اسماعیل ابراهیم و عباس =|

مهم اینه با هم مراعات نظیرن دیگه مگه نه؟ :D

 

۲۲
آبان

دو عدد موضوع جدید اضافه کردم به بالای وبلاگ

سر بزنین بهش : )

جمله های باب میل و عکس های قشنگ

۲۰
آبان

این هفته اصلا کامل و با مسمّا ننوشتم نه ؟! :)

سرم شلوغ بود با درس و امتحان

از یکشنبه شروع میکنم...ساعت اول زیست داشتیم و لحظه ی زیبای تشریح مغز و چشم :)

با مغز خیلی حال نکردم انگار چیزایی که توی تشریح میدیدم با چیزایی که توی کتاب درسی خونده بودم فرق داشت =|

اما چشم...عالی بود...ینی خیلی عالی :)

من و نیلو اجازه گرفتیم که بریم وسایلو آماده کنیم و از اونجایی که من پارسال نماینده فناوری بودم با وسایل تشریح و مواد ازمایشگاه آشنا بودم دبیرمون فرستادمون که وقت تلف نشه

از معاون فناوری کلیدو گرفتم و گفت در ظرفو برداشتی سرتو نگیر بالای فرمالین و موقع شستن هم از دستکش استفاده کن

نیلو پرسید برا چی و من طبق معمول با شوخی گفتم میمیریم؟"(اخه پارسال به جیوه دست زدم و دبیر فیزیک فرمود سمی میباشد!)"

معاون فناوری مون هم زیرلبی گفت نه عقیمی میاره =||||

عکس العمل نیلو بماند :))))) و من نیز به سرعت از اتاق فاصله گرفتم و ترکیدم از خنده :)

آخر تشریح میخاستم عدسی چشمو نگه دارم بندازم توی الکل خیلی خوشگل بود اما نیلو نذاشت :(

نیلو من اگه توی آیندم موفق نشم تقصیر تو بوده ها!!!

دوشنیه...که اتفاق خاصی نیفتاد

و همینطور سه شنبه...تنها موضوعی که خیلی توی چشم بود تو این هفته مسائل مزخرف و طولانی فیزیک مبحث خازن بود

و باز یک عدد فاتحه برای روح اسکندر مقدونی فرستادم که حجم زیادی از کتاب هامون رو به اتیش کشید :))))) وگرنه الان مجبور بودیم....وای ولش کن اشک تو چشمام جمع شد

(البته مزاح بود چون همون اسکندر خان باعث شد خیلی از علم عقب بمونیم و تازه به اون چیزایی برسیم که خارجی ها اون موقع رسیده بودن)

فردا هم امتحان ریاضی داریم و من الان در خدمت شمام...سه ساعت بکوب تمرین کردم فرمول های نسبت مثلثاتی که من ازشون متنفرم...قیافه م شبیه سینوس و تانژانت شده =|||

و بسی خوشحالم که بخاطر دوستام اومدم رشته تجربی و ریاضی رو انتخاب نکردم

 

ساعت دیواری توی هال خوابیده...روی 8 و 10 دقیقه... و نمیدونم چرا خریدن باطری طلسم شده!!

تنها خوبیش اینه که همش حس میکنم تازه اول شبه :))))))

برم به ادامه ی درسم بپردازم سینوس ها انتظار مرا می کشند :)

۱۸
آبان

سلام

خدایی کمکم کنید

میخوام گوشی بخرم...البته ایشالله دو ماه دیگه...یه چیزی میخام که قسمتش تا حدود یک میلیون و کمتر باشه...دوربینش هم خوب باشه و دوربین جلو هم ترجیحا داشته باشه نداشته باشه هم مشکلی نیست :)

دیگه اینکه تاچش هم سریع باشه :9

اول نظرم فون پد Asus بود اما توی سایت GSM که دیدم خیلیا ازش ناراضی بودن...خودم سونی رو خیلی دوس دارم قبلا هم سونی داشتم دو مدلش رو ! و ازشون راضی بودم

خلاصه دوربینش برام خیلی مهمه :)

۱۶
آبان

امروز خیلی خوشید...البته مجازی!

ظهر واسه نهار رفتیم خونه دایی عباس(پسرخاله مامانم که من بهش میگم دایی) به صرف قورمه سبزی...

کتاب زیستم هم بردم که بخونم اما نشد...ینی شد ولی حواسم جمع نبود...یه بازی جدید به اسم"هندونه" توی گوشی بابا نصب کردم حسابی سرگرمش کردم :) بابای من که مخالف هرگونه بازی موبایلی بود...حالا یک دقیقه گوشی از دسش نمیفته...خلاصه همگی جمیعا نشستیم اونو بازی کردیم(توصیه میشه دانلود کنید ذهنو فعال میکنه)

بعد ازظهر هم من و مینا و محمد و بابا و زن داداش رفتیم آبیدر...ذرت مکزیکی خوردیم...موقع برگشت دوباره رفتیم جلو خونه دایی اینا آخه شام هم همونجا موندیم :)))))

جلو  در زن داداش گفت بریم فیلم بخریم از کلوپ...چون خونشون نزدیک مجتمع تجاری بود من پیشنهاد دادم بریم اونجا...اونجا چندتایی کلوپ داره...ساعت هفت بود و چهارنفری(من و محمد و مینا و زنداداش) راه افتاده بودیم دنبال یه فیلم!!! و من اصلا یادم نبود امروز جمعه ست و همه جا زود تعطیل میشه...

دیدیم مجتمع تجاری بسته س گفتم حالا یکم بریم بالاتر تو همین خیابون کلوپ هست بازم...رفتیم کوچه یغموری بازم اونجا بسته بود...خلاصه تا میدون رفتیم و دریغ از یک عدد کلوپ!

دست از پا درازتر با کلی تاخیر برگشتیم ...نزدیک خونه درپشتی مجتمع یه سوپرمارکت بود رفتیم به امید اینکه اونجا فیلم داشته باشه(میخواستیم مناسب خانواده باشه وگرنه فیلم خارجی داشتیم!!)

اونجا هم نداشت مره برگشت گفت یه دونه از اون سُک سُک ها بخر شاید توش فیلم بود :||||

یه دونه زن داداش برداشت و مرده خودش باز کرد...و من همچنان به حالت دونقطه خط صاف :| داشتم نگاشون میکردم...توی اون هم فیلم نبود بازی کامپیوتری بود...خلاصه بیخیال شدیم رفتیم توی مجتمع محمد گفت برم از دوستم بگیرم؟؟؟ اندکی فحش نثارش کردیم که آخر مرد حسابی آیا مارا اسکل نموده ای؟!

رفت پیش دوستش بعد پنج دقیقه اومد گفت ایرانی نداره همش خارجی عه :||||

ما نیز منصرف شدیم و رفتیم خونه...دو سه دور رالی با محمد بازی کردم توی کامپیوتر...اول شرطی بود اما خب هردومون زدیم زیرش چون مساوی شدیم :)))) من رالی م عالیه

و دیگر اینکه من اصلا برای شروع یک هفته ی جدید آماده نیستم =|||

و همچنان فکرم درگیر پست قبلی میباشد...

عذابم میده این جای خالی...زجرم میده این آرزو...قلبم بی تو داغون و شکسته س کاش بره از یادم اون نگاتو

۱۵
آبان
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • zeinab a.m
۱۴
آبان

یک عدد تحقیق یوهویی انجام دادم...

نمیدونم چقدر درست بود چقدر غلط...

چقدرشو درست متوجه شدم و چقدرش رو هنوز نمیفهمم!

راجب بیماری مانیا ...

اون قسمت هاییش رو که به لطف خوندن "زیست شناسی و آزمایشگاه 2 " فهمیدم برام خیلی لذت بخش بود =)))

و به این باور رسیدم که وقتی آدم یه علمی رو یاد میگیره باید به کار ببره تا لذت و شیرینی شو حس کنه...وگرنه کتاب خوندن و حفظ کردن رو که همه بلدن :)

 

+اولین چهره ی عمرم رو امشب نقاشی کردم...راضی ام ازش به نظرم به عنوان اولین کار خیلی قشنگ شده

++ مدرسه نرفتم امروز :) هرچند که خونه بودم و میتونستم برم...ولی قرار بود هیچکس نره

 

+++از اونجایی که زن داداش درجریانه که به شدت دنبال تحقیق و پژوهش میباشم یک عدد از کتاب های زمان دانشوجییشو برام اورده بخونم تا به هدفم برسم :) تئوری و عمل...راجب چگونگی تکامل انسان از میمون تا همین انسان های هوشمند الانه

کتاب نیس کههههه انقددددد قطر داره :)

ولی دسش ندرده

۱۳
آبان

شنیدین میگن مو به تنم سیخ شد؟!

یعنی چی؟

یعنی اینکه وقتی خواهرزاده ت روز تاسوعا واست تعریف میکنه که دیشب چه خوابی دیده...وقتی واسه بابام تعریف میکنه و میگه : پدر دیشب خواب دیدم رفتم خونه امام حسین...خونه خدا هم رفتم ولی انگار خراب شده بود اما خونه امام حسین خیلی قشنگ بود...منو بردن یه جایی تاب و سرسره داشت شهربازی بود چمن و درخت هم داشت مثل بهشت بود پدر...بعدش منو بردن یه اتاقی همه شون مریض بودن پدر خدا حال همه شونو خوب کرد...راستی پدر همه شون بچه بودن...

"مو به تنم سیخ شد" یعنی ببینی وقتی خواهرزاده ی چهارسالت داره خواب دیشبش رو تعریف میکنه بابا و آجی اشک توی چشماشون جمع شده

"مو به تنم سیخ شد" یعنی وقتی واسه داداش که تازه بعد از یک ماه دیدیش خواب خواهرزاده تو تعریف میکنی و اون وسطِ تعریفات بزنه زیر گریه...تو اشکاشو ببینی و مو به تنت سیخ شه...

یعنی وقتی واسه عزاداری میری توی خیابون...سَنج و طبل میزنن و با هر ضربه ای که به طبل میخوره مو به تنت سیخ بشه

یعنی وقتی بچه ی چها یا پنج ساله رو میبینی که کفن پوشیده و یه دونه از این طبل کوچیکا توی دستشه

یعنی وقتی جوونا رو میبینی که کفن پوشیدن و تو اون سرما با پای برهنه سنج میزنن و روضه میخونن...

یعنی بری هیئت...توی خیابون...همه ی اینارو ببینی...و خجالت بکشی از اینکه بعضی از کارا رو انجام دادی...و مو به تنت سیخ بشه که بنده ی خوبی نبودی...

یعنی وقتی مداح توی خیابون اسمت رو بیشتر از هزاربار فریاد میزنه و تو باز با هر فریاد مو به تنت سیخ میشه

و بدتر از اون...توی عزاداری امام حسین باشی اما بازم چشمت بچرخه دنبال سوژه ی مورد نظرت...

 

مـــن مو به تنم سیخ شد

 

+++++++++++++++++++++++++++++++

 

Template

۱۱
آبان

من همیشه گفتم...بازم میگم...من برای خودم زندگی میکنم! نه برای حرف مردم... دخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

عقاید خودمو دارم...و هیچ کسم حق نداره راجب من قضاوت کنه...مگه اینکه خودم ازش بخوام نظرشو راجبم بگه...

اسمش  غرور نیست...یه تجربه ست که از اطرافم یاد گرفتم...اینکه قرار نیست برای حرف مردم و فکر مردم و علایق مردم زندگی کنی....اینکه هرکس نگران حرف مردم بوده هیچ لذتی از زندگیش نبرده...اگه قرار بود همه مثل هم باشن که این همه آدم توی دنیا نبودن...نهایتا یکی دوتا خدا میساخت!!! بقیه هم مث همونا میشدن دیگه چه کاریه اکسیژن و خاک و گِل هدر بده =| دخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

 

نقاشی کشیدن رو خیلی دوست دارم...همیشه بهم آرامش میده...فقط هم طرح و لوگو میکشم...الان که گوشیم ساده ست و دوربین نداره و نمیخوام به مامان و بابا بگم یکیشون گوشی شونو بدن که با اون عکس بندازم بذارم تو وبلاگ...اما یک روزی عکسش رو براتون میفرستم دخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

یکی از آرزوهام اینه بتونم چهره بکشم...و به شدت هم دارم روش تمرین میکنم دخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

 

دکتر حلّت رو میشناسید؟سردبیر هفته نامه ی موفقیت؟ توصیه میکنم حرفاش رو گوش کنید...یک یا دوتا تِرَک داره...شدیدا رو زندگی و موفقیتتون تاثیر میذاره...یادمه میگفت آرزوهاتون رو بنویسید...ما یادمون میره چی از خدا میخواستیم اما خدا یادش نمیره...و من نوشتم...از اول خرداد تا الان حدد 63 تا آرزو شده...اما انگار خیلی توقعم بالاس که تعداد کمیش براورده شده =| دخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

 

 

یه مدت خاطرات روزانه مو انگلیسی مینوشتم...به دو دلیل..یک اینکه بعد از اینکه مامانم دفتر خاطرات قبلیم رو خوند و من از خجالت آب شدم(البته از یه لحاظ خوب بود اونم اینکه نسبت به قبل باهاش صمیمی تر شدم) و دلیل دوم اینکه کلمات و گرامر انگلیسی بعد از اینکه مدرکم رو گرفته بودم از یادم نره...شکلک های ساده,شکلک های بامزه,شکلک های پراستفاده,شکلک های مورد علاقه

اما الان تقریبا یک ماهی میشه که به دفترم سر نزدم...حوصلشو ندارم انگار...یا شایدم چیزی نیست که بخوام بنویسم...

 

 

+وای از اون موقعی که یک مردادی (مخصوصا از نوع مذکر) لـــــج کنه....و پدر من یک مرد مردادی می باشد! دخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

++ با نیلو رفتیم آزمایشگاه مدرسه چشم و مغز رو گذاشتیم توی فُرمالین تا واسه هفته ی بعد تشریح کنیم...حس خوبی بود :) دخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

+++ زنگ تفریح آخر کلی خندیدیم...دلم درد گرفته بود و نفسم بالا نمیومد...اینجور خند هایی رو برا همه تون آرزو دارم دخترانه,فانتزی,شکیک,آیکن,شکلک,صورتی,شاد,قشنگ,خشگل,زیبا,باحال,دخترونه,وبلاگ نویسی,کامنتگزاری,کوچک,سایز کوچیک,ریزه میزه,جذاب,یامزه

۱۰
آبان

خداوکیلی از این پست هییییچ منظوری ندارم...

فقط خیلی خوشم اومد از طرز نوشتنشون

حالا سه پیچ نشین که طرف کیه و اینا....:) هیچ طرفی وجود نداره :)

 

عشق یعنی:
وقتی شبا عشقت بهت زنگ میزنه ونمیتونی حرف بزنی جواب سوالاشو فقط با فوت بدی اونم منظورتو بفهمه!!!
وقتیکه میبینه نمیتونی حرف بزنی بگه تا 3 میشمرم باید بلند اسمو فامیل منو بگی خانومی !
جواب: فووووووووووووووووووووووت!!!!!
بگه: اوه اوه ببخشید عشقم بعد بلند بلند بخنده از اینکه تونسته اذیتت کنه
و تو اینور تو دلت قربون صدقه خندهای قشنگش بری !!!

 

***********************************************************

 

 

 

بقیه ش ادامه مطلب :)

۱۰
آبان

امروز تولد قمری مه...شنبه 7 محرم 1419... برابر با شنبه 12 اردیبهشت 77

اسمم به همین خاطر زینب شد...به خاطر اینکه توی محرم به دنیا اومدم...

بخاطر اینکه مامانم حالش خوب نبود...

بخاطر اینکه زیاد امیدوار نبودن به اینکه من سالم باشم...

بخاطر اینکه آجیم خواب دیده بود یه خانوم و آقا مامانمو بردن اتاق عمل و بعد فهمیدن که اون خانوم و آقا حضرت زینب و امام حسین بودن...

بخاطر اینکه اگه پسر میبودم اسمم حسین میشد و حالا که دخترم اسمم زینب شده...

بخاطر اینکه بابام نذر کرده سالم به دنیا بیام و سه سال مشکی بپوشه!

اسممو دوست دارم...بهش هم ارادت خاصی دارم...اما کاش با بعضی از گناهام حرمت این اسمو خراب نمیکردم...

فقط خدا خودش خبر داره این دوشب که حسینیه میرم چقد ازش طلب بخشش کردم...چقد دیشب قسمش دادم به شهید کوچیکش که منو ببخشه...

دیشب یکی از بهترین شبای محرم برای من بود...خیلی گریه کردم...انگار شهید کوچیک کربلا هوامو داشت

 

 

هم دیشب هم پریشب دوتا کاروان عروسی از جلوی حسینیه رد شد :|

 

آقای صلواتی دبیر زمین شناسی مون عالیه...وقتی یه چیز خنده دار میگه همه ی بچه ها به زور خودشون رو کنترل میکنن تا فقط لبخند بزنن اما کافیه خود آقای صلواتی بخنده...دیگه کلاس میره هوا :)

با نیلوفر داشتیم خاطرات گذشته رو مرور میکردیم...خاطرات سال اول و دوم...دسته گلایی که به آب دادیم...خنده ها و گریه ها...ترس ها و استرس های راه خونه...نقاشیا و پست های لاین و ویچت.... عمر خیلی زود میگذره...خیییییلی... و باز هم همون جمله ی کلیشه ایِ انگار همین دیروز بود!

ولی حماقت های گذشته دیگه قرار نیست تکرار شه...

 

دلم میخواد ادامه ی خاطرات خوناشام رو ببینم...اما حیف وقت ندارم